🍋 📒 وقتی هم سوار ماشین شدیم مدام آیه الکرسی می خواندم و بر می گشتم و بچه ها مخصوصا راضیه که پشت سر پدرش نشسته بود فوت میکردم در نگاهم زیباتر از همیشه شده بود.باهر نگاهی صلواتی می فرستادم تا چشمش نزنم. وقتی به خانه رسیدیم توانستم نفس راحتی بکشم و قبل از کاری پولی برای صدقه کنار گذاشتم امام این اضطراب قصد نداشت دست از سرم بردارد. به ساعت مچی ام که نه و نیم را نشانه گرفته بود نگاهی گذرا انداختمش دیگر راهی نمانده بود، اما هر چه نزدیک تر می شدیم حرکت کندتر می شد. تمام عرض خیابان را ماشین پوشانده بود. صدای آمبولانس ها که با فاصله ای کم از دور و نزدیک شنیده می شد دلشوره ی دلم را هم می‌زد به خیابان شهید آقایی رسیدیم‌ کمی که جلوتر رفتیم چند نفر مقابل ماشین ها ایستاده بودند و اجازه عبور نمی دادند. هر کس ماشینش را رها می کرد و می دوید. تیمور دکمه شیشه را فشرد و سرش را بیرون برد. _یا امام زمان! چه خاکی به سرمون شده؟ راضیه کجاست؟؟ ما با خبر بدحالی راضیه از خانه بیرون زده بودیم اما حادثه بزرگتری همه را به این جا کشانده بود. داشت بغضم سر باز می کرد که تیمور ماشین را وسط خیابان متوقف کرد. با اندک جانی که در تنم مانده بود دستگیره را کشیدم و چادرم را محکم در مشت گرفتم و شروع به دویدن کردم. از دور فقط سیاهی جمعیت دیده می شد. به چهار راه که رسیدم...