📕 🍓 ازدحام جمعیت و رفت و آمد آمبولانس ها بیشتر از قبل شده بود. از کنار دیوار، جمعیت را کنار زدم و به سمت خیابان ایستاده بود و چند آمبولانس و ماشین شخصی هم مقابل در ورودی برادرام منتظر بودند. وسط چهار راه ایستادم و با نگاه. دور و برم را گشتم تا شاید تیمور را ببينم. صداهای درهم پیچیده ای به به گوشم رسید. جلوتر رفتم. چند نفر را که صدای ناله شان بلند و کوتاه می شد، روی برانکارد با قالی یا پتو پیچیده بودند و بیرون می آوردند. تعدادی دیگر هم بی هیچ صدایی با پارچه ای که رویشان کشیده بودند بدرقه می شدند. لرزش دستانم لحظه به لحظه بیشتر می شد و به پاهایم سرایت می کرد. تحمل دیدن آن صحنه هارا نداشتم. نگاهم را چرخاندم و یک دفعه از چیزی که دیدم، سستی پاهایم از بین رفت و انگار بال در آوردم. بین جمعیت، کند دویدم و صدایم را بین جیغ آژیر و همهمه مردم بلند کردم. _آقای باصری...! نگاهش را از حسينيه برید و با صورت رنگ پریده اش به سمتم برگشت. اطرافش را نگاه کردم و با دلهره ای که در تمام بدنم موج می‌زد، پرسیدم: ( پس راضیه کو؟) _ راضیه؟! مگه پیدایش نکردین؟ ناخودآگاه صورتم گُر گرفت و با صدای گرفته گفتم: ( نه! هرچه گشتم نبود. ولی شما الان زود برین دنبال آقا تیمور خیلی نگرانتون بود.) بدو تاملی، سمت حسينيه دوید. من هم پریشان احوال ، از چند نفر گوشی موبایلشان را گرفتم. اول شماره راضیه را وارد کردم و صدایی جز بوق ممتد نشنیدم. با کلافگی، گوشی را قطع کردم. چند بار شماره را گرفتم اما جوابی نیامد. شماره مرضیه و خانه را هم هر چه وارد میکردم، بوق اشغال تحویلم می داد. صاحب موبایل، نگاه به صورت به هم ریخته و پریشانم کرد و گفت: ( به خاطر شلوغی، خط ها اشغاله.) موبایلش را پس دادم و به همان جایی که آقای باصری را ديده بودم، برگشتم. با چشمان نمناکی به هر سمتی که صدای ناله و ذکر یا حسین علیه السلام می شنیدم، بر می گشتم. _راضیه؟! ناگهان تپش قلبم، بيشتر شد و به سمت صدا برگشتم ...