#راض_بابا🍓
#قسمت_بیستم📕
در ماشین، یک لحظه حس کردم چیزی به بازویم خورد. سرم را به سمت علی برگرداندم. با دست، اشاره به جلو کرد. عمه لاله از صندلی جلو، سرش را برگردانده و به صورتم زل زده بود. آقای مرادی هم از اینه، هر ازگاهی به عقب نگاهی کرد. عمه تم چشمانش را با گوشه روسریش پاک کرد.
_کی زنگ زد خونه تون و خبر داد؟
شانه هایم را بالا انداختم.
_نمی دونم یه آقایی بود.
نگاهش را به جلو برد. مدام دستانش را به هم می مالید و اشک های بی امانش را رها می کرد.
_دلشوره مامانت الکی نبود. امروز اومد خونمون و می گفت خیلی دلم شور می زنه و دست و دلم به کار نمی ره.
ناگهان صدای بوق ممتد بلند شد. ماشین توی ترافیک، محاصره شده بود.
آقای مرادی هم به بوق فشاری داد.
علی، صندلی جلو را محکم گرفته بود و انگار تمام بدنش می لرزید.
هر چه ماشین جلوتر می رفت ترافیک سنگین تر و حرکت ماشین ها دقیقه ای می شد. از آن بدتر، هجوم صدای آزارنده آمبولانس ها بود که مدام نا آرامی مان را شدت می داد. عده ای در پیاده رو به سمت بیمارستان نمازی می دویدند. بی قرار و دستپاچه جمعیت پریشان را نگاه می کردم که آقای مرادی کم کم فرمان را با کنار خیابان کج، و ماشین را متوقف کرد.
_یا علی! زود پیاده شین. این ماشینا دیگه حرکت بکن نیستن.
سریع پا از ماشین بیرون گذاشتیم...
ادامه دارد....