#راض_بابا🦋
#قسمت_چهل_وهشتم🚎
(باتشکر از زحمات دبیر گرامی)
وارد مدرسه که شدم از دیدن حال بچه ها تعجب کردم و ترسیدم. هیچکس به کلاس نرفته بود. در حیاط جمع شده و گروه گروه نشسته بودند. صدای گریه از گوشه و کنار شنیده میشد. به سرعت به طرفشان رفتم.
_بچه ها چی شده؟!چرا گریه میکنین؟!
تا من را دیدند داغشان تازه و صدای گریهشان بلندتر شد. یکی از بچه ها بین هق هقش گفت:《خانم دیشب توی حسينيه سیدالشهدا انفجار شده. یکی از بچه های خودمون هم اونجا بوده و زخمی شده.》
چهره دانش آموزان انگشت شماری که به حسينيه می رفتند را از ذهنم رد کردم.
_از بچه های کدوم کلاس بوده؟
_کلاس دوم.
بدنم داغ شد و قلبم شروع به کوبش کرد. قدم هایم را تند کردم و جلو تر رفتم.
تا بچه های کلاس دومرا ديدم نزدیک شدم و بی هیچ مقدمه ای پرسیدم:《بچه ها کی تو حسينيه مجروح شده؟》
ناگهان گریهشان بالا گرفت و از بین زمزمه ها یکی گفت:《خانم راضیه کشاورز که خیلی دوسش داشتین.》
دستانم سست شد. کیفم به سر انگشتانم بند بود.
بهت زده فقط به بچه ها خیره شده بودم. نمی توانستم جلوی آنها خودم را ببازم. با صدای خش دار گفتم:《انشاالله زود خوب میشه و باز هم میاد سرکلاس.》
اما با گفتن این حرف خودم هم آرام نشدم. از کنار بچه ها عبور کردم و به دفتر رفتم. دبیر ها هم در حال صحبت درباره این قضیه بودند. سلامی کردم و روی یکی از صندلی ها نشستم. راضیه و خاطراتش تمام ذهنم را پر کرده بود.
انگار همین دیروز بود. تا وارد کلاس شدم صدای دست و هورا بچه ها بالا گرفت. نگاهی به تخته که پر از نوشته تبریک بود انداختم.
_شمع شدی شعله شدی سوختی، تا هنرت را به من آموختی.
بچه با هم شعر را سر دادند و بعد راضیه جلو آمد و شاخه گلی را به سمتم گرفت.
_خانم جمشیدی روزتون مبارک.
چقدر آن روز خوشحال بودم. ناگهان چیزی به یادم آمد. زیپ کیفم را باز کردم و برگه امتحانی کلاسشان را بیرون کشیدم. زیر و رویشان کردم تا بالاخره آن را یافتم. هاله اشک باعث لرزش برگه در نگاهم شد.