#راض_بابا🌻
#قسمت_چهل_ونهم✨⛅️
برگه راضیه که همیشه اولش را با(بسمالله الرحمن الرحیم) و (یا زهرا سلام الله علیها) آغاز
و (با تشکر از زحمات دبیر گرامی) ختم میکرد با چشم کاویدم. راضیه خیلی وقت ها باعث تعجبم میشد و دردل تحسینش میکردم.
یکی از روزهایی که مدرسه تعطیل شد و دانش آموزان با عجله و تنه زدن به هم از در کم عرض سالن بیرون می رفتند تعدادی از معلم ها کناری ایستاده بودند تا هجوم بچه ها کمتر شود.
ناگهان سرم را برگرداندم و راضیه را ديدم.
_راضیه جان شما چرا نمیری؟
لبخندی زد و گفت:《خانم من عجله ای ندارم》
_سرویسی نیستی؟
_بله سرویسی هستم اما صبر میکنم تا خلوت تا بشه.
اکثر بچه ها که خارج شدند او هم خداحافظی کرد و راهی سرویسش شد.
با نگاه رفتنش را همراهی کردم و بعد رو کردم به دبیر پرورشی و گفتم:《این دانش اموز چه دختر خوب و باوقاریه.》
خانم دادفرد نگاهش را به سمت راضیه کج کرد و با لبخند رضایتی گفت:《این دانش آموز نمازش رو هم خونده.امروز که نماز جماعت برگزار نشد چندتا از دانش اموزا اومدن توی اتاق کنار معلما نماز خوندن.》
با حسرت بیشتری راضیه را تماشا کردم و ادامه دادم:《وقتی وارد کلاسشون میشم اینقدر بچه ها سروصدا میکنند که بعضی ها متوجه ورود من هم نمیشن و فقط خانم کشاورز و علیپور به احترام بلند میشن. زنگ کلاس هم که میخوره تا من کلاس رو ترک نکنم اونا خارج نمیشن.》
همینطور که در ذهنم خاطرات راضیه را بیرون می کشیدم خانم مدیر وارد شد.
_کلاسا رو تعطیل کردیم تا دعای توسل برای خانم کشاورز بخونیم.
دبیران و دانش آموزان وارد نماز خانه شدند. هر کس گوشه ای نشست و زانویش را در بغل گرفت. یکی از دبیر ها جلو نشست و دعای توسل را خواند. انگار داغ دل بچه ها تازه شده بود. حتی کسانی که راضیه را نمی شناختند ناله کنان دعا می کردند.