📝 دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت. سرجایش نشست .با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است ،اما مهیا نمی توانست آن را هضم کند. این بار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش سخت تر . نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل کند. با کمک دیوار سرپا ایستاد. آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچه نفس عمیقی کشید. بوی چایی دارچین واسپند تو کل محله پیچیده بود که آرامشی در وجود مهیا جریان داد. با شنیدن صدای مداحی ،یادش آمد که امروز اول محرم هستش. تو دانشگاه هم مراسم بود. دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت. به دیوار تکیه داد. زیر لب زمزمه کرد : _خدایا چی کار کنم؟ صدای زیبای مداح دلش را به بازی گرفته بود. بغضش اذیتش می کرد. آرام آرام خودش را به کوچه بن بستی که ته آن مسجد و هیئت بود رساند با دیدن آنجا به وجد آمد. پرچم های مشکی و قرمز. دود و بوی چایی که اینجا بیشتر احساس می شد . نگاهی به پسرایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشک همه حاضرین را درآورده بود. *باز دارم قدم قدم میام تو حرمت حرم کرب و بالست یا توی هیئتت* وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد. همه چیز برایش جدید بود دومین بارش بود که به اینجا می آید. اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود . *عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچکسی عکس حرم توی قاب منو ودلواپسی* با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید . _سلام عزیزم خوش اومدی بفرما این چادره .سرت کن. مهیا که احساس می کرد کار اشتباهی کرده باشه هول کرد. _من من، نمیدونم چی شد اومدم اینجا .الان زود میرم. خودش هم نمی دانست چرا این حرف را زد. دختره لبخند ی زد 😊. _چرا بری ؟؟بمون تو حتما آقا دعوتت کرده که اینجایی. _آقا؟ببخشید کدوم آقا؟؟ _امام حسین(ع). _من دیگه برم عزیزم. مهیا زیر لب زمزمه کرد: چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش می کرد... ...