#رمضان
#زیبایی
🔸
زیباییهای سحر...
چراغ آشپزخانه روشن بود و بزرگترها دور سفره نشسته بودند. حرفی نمیزدند و بیصدا سحری میخوردند تا مبادا ما بچهها که دور کرسی خوابیده بودیم، بیدار شویم، اما من از زیر لحاف دستهای سفید و چروک مادربزرگم را میدیدم که با هر لقمهای که بر دهانش میگذاشت، دستانش را بالا میبرد و خدا را شکر میکرد؛ به خاطر توفیقی که نصیبش شده، زنده است و میتواند زیباییهای سحر را درک کند.
بوی شامیهای مامانپز همه اتاق را پر کرده بود و من دیگر طاقت نداشتم که فقط تماشاگر باشم. کشوقوسی به دست و پاهایم میدادم و با چشمان پفکرده که به سختی باز میشد، خودم را به سفره میرساندم تا از صید شامیهای خوشمزه بینصیب نمانم.
یادش بخیر...
مادر و مادربزرگم لقمه میگرفتند و ما بچهها سرخوش از مهربانیشان، غرق در شادی، فقط هولهولکی دو لپی سحری میخوردیم و تا آخرین لحظه، لیوان آب را در دست داشتیم تا مبادا فرصت نوشیدن را قبل از اذان از دست بدهیم.
تندتند غذا میخوردیم و نگران بودیم که نکند کم بخوریم و روز از گرسنگی بیتاب شویم. موقع افطار هم آب، میوه و خوراکیهایی را که طی روز دلمان میخواست، روی سفره میچیدیم. با اولین "اللهاکبر"، دستپاچه اولین لیوان آب را سر میکشیدیم و دلمان از قربانصدقههای بزرگترها غنج میرفت؛ خوشحال از اینکه روزه گرفتهایم.
روزهایی هم بود که بزرگترها بیدارمان نمیکردند تا به زعم خودشان بدنمان کم نیاورد. اما گاه ناغافل بیدار میشدیم و صدای کاسه و بشقاب و نور کمسوی چراغ آشپزخانه خبر میداد که سحر شده و ای دل غافل که خواب ماندهایم!
🔹و حالا که سالها از آن روزها گذشته، چقدر دلم برای آن سحرهای صمیمی، برای سفرههای ساده اما پُر از عشق، برای صدای آرام دعای مادر و دستان لرزان مادربزرگم که در سکوت سحر به آسمان بلند میشد، تنگ میشود...
رمضان که از راه میرسد، همه آن خاطرات زنده میشوند. انگار هنوز هم آشپزخانه روشن است، هنوز هم بوی نان تازه و چای شیرین در هوای پیچیده، و هنوز هم دلم میخواهد کودکانه، بیخیال از گذر زمان، کنار عزیزانم سحری بخورم و آرام در آغوش سحرهای ماه خدا، به خواب بروم...
✍️زهرا حاجیزاده
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
ـ ـ ـ ـــــــــــــــ❁ــــــــــــــــ ـ ـ ـ
🌻⃟✨⸾ جواهرانه💎
ـ ـ ـ ـــــــــــــــ❁ــــــــــــــــ ـ ـ ـ
♡
♡
@javaaheraneh