__سلام من مامانم اصلا بهم اهمیت نمیده یه جورایی متنفرم ازش نه اینکه موضعی باشه و الان که تو سن نوجوونیمم ازش متنفر باشم نه کلا ازش متنفر بودم از بچگی کارایی رو باهام می کرذ که هیچکس نمیدونه حتی بابام مثلا یه بار با هم دعوا کرده بودیم تو دوران بچگیم بعد منم به شکم خوابیده بودم توی اتاقم اینم اومد توی اتاق وایساد روم انگار نه انگار بچشم داشتم خفه می شدم هر وقت از کاراش یادم میاد گریم میگیره مامانم اصلا دوستم نداشت الانم نداره معمولا مادرای بقیه هم سن و سالام توی یه همچین موقعیتایی یا می رفتن با بچشون منطقی صحبت می کردن یا از تو دلش در می آوردن یا... ولی مامان بی شعور من اومد رو کمرم وایساد لحظات خیلی سختی بود واسه ی من من اصلا دوسش ندارم هر چی هم هست از وابستگیه نه دلبستگی من خودم اگه یه نفر ازم ناراحت باشه خودم می شینم گریه می کنم و تا شب از تو دلش سعی می کنم در بیارم ولی مامانم هیچ وقت از ظلم هایی که به من می کنه پشیمون نیست و حتی انگار خوشحال ترم میشه منو با خودش مقایسه می کنه میگم مادر پدرای دیگه چقد به بچه هاشون محبت دارن میگه بچه هاشون اول نسبت به اونا محبت داشتن بعدش اونا نسبت به پدر مادرشون تا حالا چند بار خواستم خودکشی کنم بچه که بودم انقد منو زده بود که یه بار یه بشقاب نشکستنی دستم بود افتاد از دستم همونجا نشستم گریه می کردم با حالت التماس به مامانم می گفتم ببخشید غلط کردم هیچ وقت نمیتونم اینا رو فراموش کنم انقد بی ارزشم واسه خونوادم که بعضی وقتا بخدا فکر می کنم مردمو الان روحم بچه که بودم پسر خاله هام راحت منو می زدن و هیچکسم حتی یه اخم بهشون نمی کرد از خاله هام که نمیتونم اصلا بگذرم ولی تا وقتی که مامان آدم یه همچین رفتاری با آدم داشته باشه چه توقعی می شه از بقیه داشت دلم میخواد بمییییرم😭 هیچکس تا حالا تو زندگیم دوسم نداشته