داستان سوزناک حضرت قاسم بن موسی عليه السلام
زمانى كه خشم هارون عباسی نسبت به فرزندان گرانقدر حضرت فاطمه (صلوات الله علیها) شديد شد و كار به جايى رسيد كه دستان آنان را قطع كرده و چشم هاى آنان را با آهن گداخته بر مى كند و آنان را در ميان ديوار و ستون ها گذاشته يا اينكه آنها را به شهرها پراكنده و تبعيد مى كرد؛ حضرت قاسم بن موسى بن جعفر علیهم السلام يكى از آن فرزندان بود كه به طرف شرق حركت كرد؛ زيرا مى دانست جدش اميرمؤمنان در طرف شرق است.
او كنار شط فرات در حركت بود كه در اين هنگام ديد دو دختر روى خاك بازى می كنند و يكى از آنها رو به ديگرى مى گويد: نه، قسم به حق امير صاحب بيعت غدير، مطلب اين طور نيست كه تو مى گويى و از او عذرخواهى مى كند. قاسم وقتى شيرينى زبان و منطق گواراى او را ديد؛ به او گفت: دختر منظورت از اين سخن كيست؟
دخترك در پاسخ گفت: منظورم كسى است كه با دو شمشير جنگ كرد و با دو نيزه ضربه مىزد؛ يعنى پدر حسن و حسين (عليهما السلام) على بن ابىطالب علیه السلام.
حضرت قاسم علیه السلام به او گفت: دخترم! آيا مرا به رئيس اين قبيله راهنمايى مىكنى؟
او گفت: بله، پدرم بزرگ آن قبيله است
پس او حركت كرد و قاسم هم پشت سر او راه افتاد تا به خانه آنان آمد و حضرت سه روز ميهمان آن خانواده شد و مورد احترام آنان قرار گرفت؛ روز چهارم كه شد حضرت به صاحب خانه چنين گفت: اى پيرمرد! من از كسى كه از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنيده بود شنيدم كه آن حضرت چنين فرمود: ميهمان سه روز ميهمان است و هرچه بيشتر بماند، صدقه می خورد و من دوست ندارم صدقه بخورم و از تو مى خواهم كه كارى به من واگذار كنى تا آنچه را مى خورم، صدقه حساب نشود
پيرمرد گفت: كارى را براى تو در نظر خواهم گرفت
حضرت گفت: اجازه بده من در مجلس تو سقايى كنم و آب بدهم
قاسم با اين وضع مدتى را در منزل آن پيرمرد مشغول به كار شد تا اینکه شبى پيرمرد براى قضاى حاجت بيرون آمد؛ ديد حضرت قاسم در حال ركوع و سجود و عبادت است؛ از اين رو قاسم در نظر او بزرگ جلوه كرد و محبت حضرت قاسم در دل پيرمرد جاى گرفت
هنگامى كه صبح شد، پيرمرد خويشان خود را جمع كرد و به آنان گفت: من تصميم دارم دخترم را به همسرى اين بنده شايسته خدا درآورم؛ نظر شما چيست؟
آنان هم گفتند خوب است
پيرمرد دخترش را به عقد او درآورد و حضرت مدتى پيش آنان ماند، تا اینکه خداوند از همسرش دخترى روزى او كرد؛ زمانى كه دختر سه ساله شد، حضرت قاسم دچار بيمارى شديدى شد و مرگش نزديك گرديد.
پيرمرد كنار او نشست و شروع كرد به سؤال از حسب و نسب او و به او گفت: فرزندم! شايد تو هاشمى هستى (ولدي لعلك هاشمي)😭
حضرت گفت: بله، من فرزند امام موسى بن جعفر علیه السلام هستم؛ در اين هنگام پيرمرد در حالى كه به سرش میزد گفت: واى از پدرت امام موسى بن جعفر علیه السلام شرمنده ام!
حضرت فرمود: نه چنين نيست؛ باكى بر تو نيست اى عموى من! تو مرا گرامى داشتى و تو در بهشت با ما هستى.
اى عموى من! پس هنگامى كه من از دنيا رفتم، مرا غسل بده و حنوط و كفن كن و دفنم نما و زمانى كه ايام حج تمتع رسيد، تو همراه دخترت و دختر سه ساله ام به حج برو و پس از انجام مناسك حج، مسير خود را راه مدينه انتخاب كن؛ پس وقتى به دروازه شهر مدينه رسيدى، دختر سه ساله ام را پياده كن و خودت و همسرت پشت سر او حركت كنيد تا اینکه او بر درب خانه ای توقف كند كه آن خانه، خانه ماست؛ پس او وارد خانه می شود و در آن خانه كسى جز زنهاى بيوه وجود ندارند
پس از اين سخنان، حضرت قاسم دار فانى را وداع كرد
پيرمرد او را غسل و كفن نمود و به خاك سپرد و منتظر شد تا ايام حج تمتع فرا رسيد و او و دخترانش و دختر قاسم به حج مشرف شدند؛ سپس راه مدينه را در پيش گرفتند
هنگامى كه به مدينه رسيدند، دختر حضرت قاسم را پياده كردند و او حركت كرد و پيرمرد و دخترش هم پشت سر او به راه افتادند، تا اینکه دختر سه ساله حضرت به درب خانه ای رسيد و وارد خانه شد و پيرمرد و دخترش پشت در خانه منتظر ماندند
در اين هنگام چند زن پيش دختر آمدند و دور دختر را گرفتند و گفتند: شما كه هستيد و اين دختر كيست؟
هرچه زنها می گفتند شما كيستيد، آن دختر پاسخى جز گريه و زارى نمى داد، تا اینکه مادر حضرت قاسم بيرون آمد
وقتى نگاهش به چهره دختر افتاد، گريست و گفت: واى فرزندم! واى قاسم! قسم به خدا اين دختر، يتيم فرزندم قاسم است
😭😭😭
زنها پرسيدند: از كجا شناختى كه او دختر قاسم است؟!
پاسخ داد: چهره او را كه ديدم، فهميدم او قيافه قاسم را دارد
سپس دختر خبر داد كه جد و مادرش پشت در خانه هستند