#روز_سخت_من
شرکت کننده شماره9⃣
﷽
سلام
روز جمعه سیزده دی ماه ۱۳۹۹ بود
شب قبل مهمونی عمه کوچیکم بودیم و تا دو انجا بودیم . برای همین فرداش تا دوازده ظهر خواییدم😅
دوازده که بلند شدم احساس کردم جو خانه سنگینه . جالب اینجاست هوا ابری بود. انگار اونم فهمیده بود اتفاقی افتاده ...
صدای مامانم را شنیدم که به بابام می گفت :مامانم(مادربزرگم)صداش گریون بود معلومه که گریه کرده
منم سری بلند شدم گفتم چرااا☹️😳
بابام گفت :قاسم سلیمانی شهید شده...
احساس کردم یک سطل اب یخ رو سرم ریختن...
احساس کردم پدرمو از دست دادم...
فک می کرم دروغه... تا اینکه اخبارم این خبر را اعلام کرد😭
تاشب تو شوک بودم..
هیچ احساسی نداشتم
شب قبل از خواب باهاش حرف زدم...
و گریه کردم
بغضی که از ظهر بود بالاخره شکسته شد...
#مرد_میدان
سین بزن برنده شی👀
https://eitaa.com/joinchat/2100035640C263b70c5c4