🥀بسم الله الرحمن الرحیم🥀 1. به روایت محمد⬇️ برزیل(ادامه) اولش یادم نبود این کتاب چیست و از کجا آمده؛ اما با کمی دقت، یاد روز حرکتم از لس آنجلس افتادم.( با مادرم خداحافظی کرده و کوله ام را روی شانه. داشتم کفش هایم را می پوشیدم که خواهر بزرگترم «فریبا» از راه رسید. از سر و وضعم حدس زد که دوباره راهی سفرم. گفت:«اوغور به‌خیر محمد، کجا میری؟» گفتم:«برزیل.» گفت:«اُه! همین یکی را نرفته بودی، حالا برزیل چه خبر است؟» گفتم:«می‌روم ببینم چه خبر است!» فریبا چشمک زد و هر دو خندیدیم. بغلش کردم و خداحافظی کردم. وقتی خواستم از در خانه بیرون بروم، صدایم زد. برگشتم. رفت طرف شومینه، روی پیشخوان شومینه، سفره هفت سین پهن کرده بود. از توی سفره کتابی برداشت و آمد طرفم. گفت:«بیا از زیر قرآن ردت کنم.» پرسیدم:«برای چی؟» گفت:« برای اینکه محافظت باشه، برزیل خیلی دوره.» از زیر قرآن که رد شدم دوباره جلوی در ایستادم و گفتم:«فریبا قرآن را بده همراهم باشه.» فریبا با تعجب نگاهم کرد؛ اما با این حال قرآن را داد دستم و من هم گذاشتم توی کوله‌ام. با خودم فکر کردم دختره خرافاتی خجالت هم نمی‌کشد. آمده اینجا، در آمریکا، توی مرکز علم و دانش، مثل آمریکایی ها می گردد و می‌رقصد؛ اما هنوز دست از این خرافات برنداشته. انگار یک کتاب هم می‌تواند آدم را از بلا حفظ کند. بگذار سر فرصت چند صفحه اش را بخوانم و چند مطلب غیر علمی و خرافاتی اش را پیدا کنم تا وقتی برگشتم، توی صورتش بزنم و بگویم:« دختره کم عقل! اینجا دیگر دست از این عقاید خرافاتی ات بردار. اگر قرار بود با این چیزها زندگی کنیم پس چرا آمدیم اینجا؟ می ماندیم همان ایران و مثل بقیه زندگی‌مان را می کردیم.») حالا این قرآنی که می‌گویند مال مادربزرگم بوده و توی این چندسال حتی یک بار هم باز نشده و فقط گاهی در سفره‌ هفت‌سین سر و کله‌اش پیدا می‌شد، توی دستم بود. ادامه دارد... @javan_farda