فردا، روز عروسی ام هست ولی خواهر و برادرم نیستند که در انجام مراسمات کمک و همراهی ام کنند یا در شب عروسی برایم کِل بکشند و آرزوی خـوشبختی کنند...
یادم هست کمی قبل تر برای خواستگاری هم خواهرم نبود که با او درباره دختر مورد علاقه ام صحبت کنم و او آن دختر را برایم زیر نظر بگیرد...
کمی قبل تر دانشگاه هم که قبول شدم باز هم خواهر و برادرم در خانه نبودند که خوشحالی ام را با آنان شریک شوم و یک سور حسابی مهمانشان کنم...
حقیقتش بیشتر روز و شب هایم در تنهایی سپری شد و من هیچگاه خواهر و برادری نداشتم که با هم بازی کنیم، خوراکی هایمان را باهم تقسیم کنیم؛ با هم سر جای خواب یا اینکه کدام شبکه تلویریون رو ببینیم بحث کنیم و...
و همیشه در حسرت خنده های بچه های همسایه طبقه بالاییمان بودم!
صداهایشان در گوشم هست...
مادرشان صدا می کرد: حسنا و حلما و محمد؛ غذا حاضره بیاین کمک کنید سفره بندازیم یا زمان هایی که پدرشان به خانه می آمد و با آن ها بازی میکرد و صدای خنده و شادیشان کل ساختمان را بر میداشت...
و اما من با سگی مشغول بودم که به عنوان خواهر در جشن تولد ٣ سالگی ام توسط مادر و پدرم بهم هدیه داده شد...
سرگرمی موقتی خوبی بود مثل همه اسباب بازی ها...ولی کدام اسباب بازی جای خواهر یا برادر را پر می کند؟
اگر مادر و پدرم عاشقم بودند این انتخاب را برایم نمی کردند و مرا اینگونه تنها نمی گذاشتند!
فردا روز عروسی ام هست! ای کاش خواهری داشتم که قربان صدقه قد و بالای برادرش در کت و شلوار دامادی می رفت و...
و این قدر تنها نبودم💔