عشق و افطار
مادرش زولبیا دوست داشت و پدرش بامیه …
نیم کیلو بامیه خرید و نیم کیلو زولبیا و رفت خانه، کلید انداخت، در را باز کرد و رفت سمت آشپزخانه و وسایل سفره افطار را آماده کرد، همه ی چیز را سر جایش گذاشت …
زولبیا، بامیه، پنیر، نان، سبزی و گردو …
نشست سر سفره، قاب عکس پدر و مادرش را در آورد ! یکی را گذاشت کنار زولبیا و دیگری را کنار بامیه…
قدر لحظه لحظه بودن با پدر و مادران خود را بدانیم. خیلی زود، دیر می شود!