🌙داستان شب
مو
رچه ای بسیار زحمتکش بود
این مورچه هر روز که از خواب بیدار می شد به این طرف و آن طرف می رفت و دانه های بزرگ و کوچک پیدا می کرد و با خودش به لانه اش میبرد.
در همسایگی مورچه، گنجشکی بازیگوش زندگی می کرد که هر وقت مورچه را در حال کار می دید به او می گفت: این همه کار می کنی برای چه؟ کمی هم تفریح کن!
مورچه گفت : چند روز دیگر زمستان می شود و من باید برای زمستان خودم غذا آماده کنم.
اما گنجشک می گفت: اوه حالا کو تا زمستان
روزها گذشت و زمستان رسید، برف و باران آمد و سرما همه جا را فرا گرفت.
مورچه با خیال راحت در خانه گرم و نرمش نشسته بود و دانه هایی را که جمع کرده بود می خورد و شکر خدای مهربان را به جا می آورد اما...
گنجشک...
گنجشک که نه خانه ای برای خودش درست کرده بود و نه غذایی جمع کرده بود، همین طور در سرما مانده بود.
آخر یک روز تصمیم گرفت به دیدن مورچه رفته و از او کمک بگیرد.
او به خانه مورچه رفت و در زد.
مورچه از پشت در گفت: کیه؟
گنجشک گفت: منم گنجشک، دوست من لطفا در را باز کن، من خانه ای ندارم و دارم از سر ما یخ میزنم، گرسنه هم هستم.
مورچه گفت: یادت هست، تابستان من را مسخره می کردی و هر چه می گفتم بیا کارکن گوش نمیکردی! خوب من تابستان زحمت کشیدم و الان دارم راحتی اش را می بینم و استراحت می کنم اما عیب ندارد، بیا با هم این زمستان سرد و سخت رو بگذرانیم، به شرط اینکه قول بدهی تابستان آینده به فکر زمستانت باشی و برای خود لانه درست کنی و غذا جمع کنی.
گنجشک قبول کرد و آن زمستان را مهمان مورچه بود.
#داستان_شب
کانال امام جواد علیه السلام 👇
لطفاً با ذکر صلوات عضو شوید
http://eitaa.com/joinchat/2390163461Cfba74f2ff2