☫جبهه اسلامی☫
#عشق_پاک_من🌱 #پارت_7 به قنادی رفتیم. _اینجا کجاست داداش مصطفی؟ انگار که از حرفم دلخور شده گفت: _
🌱 جعبه ی شیرینی و کیف دوشیم دستم بودن. بعد چند دقیقه با چمدونم اومد. سوار آسانسور شدیم و رفتیم بالا وقتی به طبقمون رسیدیم گفت: _بابا نیومده هنوز. ماشینش نبود.. وقت داریم کلی بعدشم خندید لبخند زدم کلید رو گذاشت که درو باز کنه زن عمو زودتر درو باز کرد و با ذوق فراوون منو به آغ=وش کشید و بو=سید _خوش اومدی عزیزکم. _سلام. قربون شما. ببخشید مزاحم شدم نمایشی نیشگون آرومی ازم گرفت _دیگه نبینم اینجوری حرف بزنیا خندیدم _چـــشـــم. مصطفی هم پشتمون بود و میخندید وارد خونه شدیم. زن عمو اومد و یه اتاقی که واسه دخترش مبینا بود رو داد بهم. مبینا ازدواج کرده و رفته اصفهان. وارد اتاق شدم و دیدم به به.. حموم داره.. یه دوشی گرفتم و لباسام رو پوشیدم و چادر سر کردم رفتم بیرون. کپی رمان پیگرد قانونی دارد🔴 ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ ●▹͢ᵀ͢ᴴ͢ᴱ͢ @jebhe_islamic ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝