#عشق_پاک_من🌱
#پارت_8
جعبه ی شیرینی و کیف دوشیم دستم بودن.
بعد چند دقیقه با چمدونم اومد.
سوار آسانسور شدیم و رفتیم بالا
وقتی به طبقمون رسیدیم گفت:
_بابا نیومده هنوز. ماشینش نبود.. وقت داریم کلی
بعدشم خندید
لبخند زدم
کلید رو گذاشت که درو باز کنه زن عمو زودتر درو باز کرد و با ذوق فراوون منو به آغ=وش کشید و بو=سید
_خوش اومدی عزیزکم.
_سلام. قربون شما. ببخشید مزاحم شدم
نمایشی نیشگون آرومی ازم گرفت
_دیگه نبینم اینجوری حرف بزنیا
خندیدم
_چـــشـــم.
مصطفی هم پشتمون بود و میخندید
وارد خونه شدیم.
زن عمو اومد و یه اتاقی که واسه دخترش مبینا بود رو داد بهم. مبینا ازدواج کرده و رفته اصفهان.
وارد اتاق شدم و دیدم به به.. حموم داره.. یه دوشی گرفتم و لباسام رو پوشیدم و چادر سر کردم رفتم بیرون.
کپی رمان پیگرد قانونی دارد🔴
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
●▹͢ᵀ͢ᴴ͢ᴱ͢
@jebhe_islamic
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝