#عشق_پاک_من🌱
#پارت_11
"به روایت مصطفی"
خاک تو سرم کنن زدم گریه ش رو درآوردم. تقصیر من چیه؟ خوشم نمیاد بهم میگه داداش. من.. من.. بهش... آخه.. حسی دارم.. از همون بچگی.. عشق بچگیمه..
بابا حسابی سرزنشم کرد و دعوام کرد
مامان هم تا میتونست ارادتش رو به عمه هام نشون داد
بابا گفت باید برم ازش عذرخواهی کنم و مامان هم تایید کرد
خب مشکل چی بود؟ نمیخواستم بهم بگه داداش!
ولی با عذاب وجدان از اینکه گریه ش رو درآوردم رفتم بالا.
در اتاقش رو زدم و با صدای فین فینش گفت
_زن عمو شمایی؟
_من پسر زن عموهستم. اجازه هست بیام داخل؟
صدایی نیومد که باز دوباره گفتم
_نگفتین بانو. اذن ورود به اتاق رو میدی؟
_بفرمایید!
در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم
لبخندی به روش زدم
_چه نازک نارنجی! شما که اینجوری نبودی زینب خانم
_درسته-دلتنگ گیلان بودم. اصلا مهم نبود که اونطوری باهام صحبت کردید.
لبخندی به پرروییش زدم
کپی رمان پیگرد قانونی دارد🔴
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
●▹͢ᵀ͢ᴴ͢ᴱ͢
@jebhe_islamic
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝