☫جبهه اسلامی☫
#عشق_پاک_من🌱 #پارت_10 باهم نشستیم روی مبل. کمی ازم سوال پرسید و من مجبور شدم مو به موی ماجرارو براش
🌱 "به روایت مصطفی" خاک تو سرم کنن زدم گریه ش رو درآوردم. تقصیر من چیه؟ خوشم نمیاد بهم میگه داداش. من.. من.. بهش... آخه.. حسی دارم.. از همون بچگی.. عشق بچگیمه.. بابا حسابی سرزنشم کرد و دعوام کرد مامان هم تا میتونست ارادتش رو به عمه هام نشون داد بابا گفت باید برم ازش عذرخواهی کنم و مامان هم تایید کرد خب مشکل چی بود؟ نمیخواستم بهم بگه داداش! ولی با عذاب وجدان از اینکه گریه ش رو درآوردم رفتم بالا. در اتاقش رو زدم و با صدای فین فینش گفت _زن عمو شمایی؟ _من پسر زن عموهستم. اجازه هست بیام داخل؟ صدایی نیومد که باز دوباره گفتم _نگفتین بانو. اذن ورود به اتاق رو میدی؟ _بفرمایید! در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم لبخندی به روش زدم _چه نازک نارنجی! شما که اینجوری نبودی زینب خانم _درسته-دلتنگ گیلان بودم. اصلا مهم نبود که اونطوری باهام صحبت کردید. لبخندی به پرروییش زدم کپی رمان پیگرد قانونی دارد🔴 ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ ●▹͢ᵀ͢ᴴ͢ᴱ͢ @jebhe_islamic ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝