توی اداره راه می رفتم و نمی دونستم باید چیکار بکنم.
فقط منتظر یه خبر از طرف بچه ها بودم.
خبری که ۳ روزه منتظرشم!
ترانه ام کجاست؟ تو چه حالیه؟ سالمه؟
حتا نمی تونستم بشینم عصا زیر بغل اول تا اخر اداره رو متر می کردم.
بلخره جواد بدو بدو رسید از دور داد زد:
- مهدییی مهدیی اعتراف کرد اعتراف کرد داریم می ریم جایی که گفته.
از خوشحالی پام سست شد و نزدیک بود پخش زمین بشم که جواد گرفتمم.
سریع یه سری از بچه ها رو اعزام کردن به محل.
اول برسی ش کردن تا تله نباشه.
دل تو دل ام نبود تا زود تر بریم توی اون خونه.
وقتی اجازه ورود دادن دل تو دلم نبود.
بچه ها سریع ورود کردن و منم دمبال شون.
سانت به سانت خونه رو شروع کردیم به جست وجو کردن.
اتاق های زیاد و تو در تویی داشت.