📕 رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۱۷ مدتی که گذشت به نظر الهام زمان چندانی نبود که داشت پست‌ها و کامنت‌های اینستا را زیر رو می‌کرد؛ ولی یک آن که سرش را بالا گرفت و به ساعت نگاه کرد، ساعت از دوازده و نیم گذشته بود. با گفتن وای بلندی دستش را به طرف دهانش برد و انگشتش را گزید. سپس گوشی را روی مبل پرت کرد و به سرعت برای بیرون رفتن حاضر شد... . پشت چراغ قرمز توقف کرده بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد. و پیغام گیر صوتی به صدا درآمد: - سلام خانم محترم کجا هستید این بچه الآن یک ساعته که منتظر شماست! آن سوی خط مدیر آموزشگاه آوا بود که صحبت می‌کرد. الهام گوشی را برداشت و شماره‌ی مدیر آموزشگاه را گرفت: - الو، عذر می‌خوام مشکلی پیش اومد، الآن دارم میام دنبالش. چراغ سبز شده بود ولی ترافیک لعنتی تمامی نداشت. دلهره قلبش را چنگ زد؛ ولی به خودش دلداری داد:«چیزی نیست، الآن میرم دنبالش، پیش میاد دیگه، مثل چند بار قبل، بذار هر چی‌ می‌خوان بگن اون‌ها که مشکلات من رو نمی‌دونن» نیم ساعتی که گذشت و راه باز شد و از مسیر شلوغ ماشین‌ها گذشت و به خیابان خلوت‌تری رسید پایش را محکم روی گاز گذاشت. به اول خیابان آموزشگاه که رسید سرعتش را کم کرد و از دور نگاه کرد، در آبی آموزشگاه بسته بود و شمشادهای اطرافش انگار در سکوت و گرمای ظهر تابستان به خواب رفته بودند؛ حتی خبری از صدای گنجشکان هم نبود. با عجله ماشین را گوشه‌ای پارک کرد و پیاده شد. به نزدیک در که رسید چند بار زنگ را فشار داد. تا سرانجام صدای خسته‌ و گرفته‌ی خانم سرایدار پیر از پشت اف‌اف بلند شد: - بله؟ -سلام خانم مرادی، مامان آوا هستم بفرستیدش بیرون. صدا با اکراه جواب داد: -هیچ کی اینجا نیست همه رفتن. برای یک لحظه نفس در سینه‌ی الهام حبس شد و فریاد زد: -یعنی چی؟! من الآن با مدیرش صحبت کردم. - گفتم که همه رفتن. و گوشی آیفون را سرجایش گذاشت. الهام سراسیمه به سمت ماشین دوید و در را باز کرد و موبالیش را برداشت. در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، شماره‌ای را گرفت و با صدای لرزان پرسید: - خانم روشنی! آوا کجاست؟! دخترم مگه پیش شما نبود؟! خانم روشنی آرام جواب داد: - نه پیش من نیست. راستش گفتید نزدیک هستید، منم خیلی دیرم شده بود توی حیاط بهش گفتم از جات تکون نخور،همینجا بشین مامانت داره میاد دنبالت! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh