جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمان اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۱۷ مدتی که گذشت به نظر الهام زمان چندانی نبود که داشت پست‌ها و ک
📕 رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۱۸ گوش‌های الهام دیگر هیچ صدایی را نشنید و با سرعت به سمت آموزشگاه دوید. با پنجه‌ی یک دستش به در آهنین کوفت و دست دیگرش را روی زنگ گذاشت. سریدار دوباره گوشی آیفون را برداشت: - کیه؟ چه خبره؟ الهام در حالی که صدایش از گریه دو رگه شده بود فریاد زد: - باز کن این در لعنتی رو! در با صدای تقی باز شد و او به داخل محوطه دوید. با چشمانش همه جا را جستجو کرد؛ امید داشت دخترکش بر روی یکی از نیمکت‌هایی که دورتا دور حیاط کوچک بودند منتظرش نشسته باشد؛ ولی نبود! با شتاب به سمت ساختمان دوید، قبل از این‌که به داخل برسد خانم مرادی سراسیمه به ایوان آمد: - چی شده؟! الهام با چشمان سرخ از حدقه درآمده به خانم مرادی خیره شد: - دخترم کجاست؟! رنگ از صورت گرد و پف‌آلود زن سرایدار پرید: - به‌خدا من نمی‌دونم؛خبر ندارم! رگ پیشانی الهام از خشم برجسته شد: - مگه اینجا نبود؟! مگه توی حیاط ننشسته بود؟ زنیکه اگه حرف نزنی بیچاره‌ت می‌کنم بگو دخترم کجاست؟! اشک درون چشمان خانم مرادی حلقه بست: -میگم نمی‌دونم خانم! حواستون به بچه‌تون نیست چرا از دیگران طلب‌کارید؛ خب زودتر می‌اومدید دنبالش! الهام در حالی که به سمت سرویس بهداشتی می‌دوید با صدای لرزان فریاد زد: -حتماً مشکلی داشتم که دیر اومدم! من این حرف‌ها حالیم نیست مسئولیت دخترم با شما بوده الآنم از شما می‌خوامش! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی ✊🏻 @jebheh