📕 رمان اختصاصیِ
#جنایت_خاموش
📖 قسمت۱۹
به سالن که رسید، از همان بیرون داخل را سرک کشید. با عجله به سراغ ردیف دستشوییهایی که مقابل روشوییهای مرمر کابینتی قرار گرفته بودند رفت و همزمان با صدا زدن دخترش یکی یکی درشان را باز کرد:
- آوا؟ کجایی مامان؟
به آخرین دستشویی که رسید، هنوز واردش نشده بود که چیزی میان فاصلهی روشویی آخر و دیوار توجهش را جلب کرد؛ دختر کوچک در حالی که زانوانش را به بغل گرفته بود و خط دایره وار رژلب قرمز روی لبها و دور تا دور دهانش پخش شده بود، سرش را به دیوار تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود و از گوشهی چشم چپش قطره اشکی غلطیده بود. الهام با دیدن این منظره بلند صدا زد:
- آوا!
ناگهان آوای کوچک چشمانش را باز کرد و ناباورانه به مادر خیره شد و پس از لحظاتی بغضش ترکید و صدای گریهاش فضا را پر کرد. الهام به طرف بچه رفت، روی زمین نشست و در آغوشش گرفت و با طفل شروع به گریه کرد و همزمان که موهای قرمز بلند و فرفری او را نوازش میکرد آرام پرسید:
- چرا اینجایی مامان؟ صورتت رو چرا اینشکلی کردی؟
آوا، با صدایی گرفته از گریه همانطور که سخت مادر را در آغوش میفشرد به حرف آمد:
- فکر کردم دیگه دوستم نداری، رژلب زدم که دختر خوبی بشم، زودتر بیای دنبالم!
چشم الهام به رژلبی قرمزی خورد که روی زمین کنار آوا افتاده بود. او وقتی که آوا را برای ضبط فیلم و گرفتن عکس بیرون میبرد کمی از این رژ لب را برای کودک استفاده میکرد تا زیباتر شود و حالا از روز قبل توی کیف دختربچه مانده بود.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
#⃣
#جهاد_تبیین
جبههٔ
#انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh