📕 رمانِ اختصاصیِ
#جنایت_خاموش
📖 قسمت۲۸
اندکی که از حرکت ماشین گذشته بود، الهام پنجرهها را بالا داد. رویا با لبخند پرسید:
-این یعنی سیگار نکشم؟
الهام برای ثانیهای در آینه به چشمهای سیاه رویا که غمی بزرگ در ته آنها جا خوش کرده بود نگاه کرد:
-نه دوستم، این چه حرفیه؟! شیشه رو دادم بالا که کولر روشن کنم؛ ولی خب البته سیگار نکشی به نفع خودته.
رویا که هنوز تهلبخندی روی لبهایش باقی مانده بود نفس بلندی کشید:
-آره خب، ولی عادت کردم چه میشه کرد.
آوا با صدای نازک بچهگانه از پشت داد زد:
-چی شد که سیگاری شدی خاله؟
الهام در آینه به او چشم غره رفت و اِ بلندی گفت.
رویا با خنده نیمنگاهی به پشت سرش کرد:
-چقدر بلایی تو دختر!
آوا با چشمان گرد شده از شوق جواب داد:
-عاشقتم نکبت!
رویا و الهام هر دو بلند قهقهه زدند.
رویا گفت:
-همین شیرینزبونیها رو میکنه دیگه که دل همه رو برده! رسیدی خونه یه اسفند دود کن براش.
و شکلاتی از کیفش بیرون آورد و به عقب برگشت و به آوا داد:
-دلم درد میکرد که سیگاری شدم خاله.
آوا که تمام حواسش به شکلات رفته بود دیگر جوابی نداد.
الهام کنار کافیشاپی توقف کرد و با خنده رو به رویا پرسید:
-یه قهوه بزنیم؟
رویا هم با لبخندی متقابل و بستن چشمانش پاسخ داد:
-اوهوم چرا که نه.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
#⃣
#جهاد_تبیین
جبههٔ
#انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh