📕 رمانِ اختصاصیِ
#جنایت_خاموش
📖 قسمت۳۹
الهام نگاهی به چپ و راستش انداخت و صدا زد:
-آوا کجایی مامان؟
کودک از درون اتاقش به سمت سالن دوید و چشمهای گریانش را به الهام دوخت:
-اینجا.
-چرا گریه میکنی؟!
آوا در حالی که هنوز به او خیره بود پرسید:
-خاله دعوات کرد؟
الهام خندید:
-نه دخترم، خاله غلط میکنه من رو دعوا کنه!
آوا با انگشت مشت شده چشمش را مالید. الهام خم شد و دستش را زیر چانهی بچه گرفت و صورتش را بالا آورد:
-خوابت میاد؟
آوا لبانش را قنچه کرد و سرش را به نشانهی مثبت به پایین تکان داد:
-اوهوم.
-صبر کن میخوام پیتزا سفارش بدم بخور بعد بخواب... .
آوا درون تختش در حالی که چشمانش را بسته بود و پنجه دست الهام را در دست داشت، پرسید:
-سیگار دل آدم رو خوب میکنه؟
الهام جواب داد:
-منظور خاله از اینکه دلم درد میکرد یعنی توی دلم غصه بود، سیگار کشیدم.
-سیگار غصه رو خوب میکنه از دلش؟
- خوب که نه شاید یکمی دردش رو کم کنه ولی بعد آدم معتاد میشه.
-معتاد یعنی چی؟
-یعنی به یک چیزی عادت کنه و دیگه نتونه بذاره کنار.
-اگه بذاره کنار چی میشه؟
-غصهش بیشتر میشه.
- تو هم معتادی الهام.
-چی؟!
-آخه به موبایلت عادت کردی؛ راستی موبایلم مثل سیگار، دردِ غصه رو توی دل آدم کم میکنه؟
-بخواب دیگه، دیر وقته.
-من میدونم توی دلت غصه درومده، آخه بابا نیما ولت کرده.
الهام برخاست و چراغ را خاموش کرد. شاید برای اینکه دخترکش زودتر به خواب برود و شاید هم به خاطر گم شدن اشکهایش در تاریکی...
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
#⃣
#جهاد_تبیین
جبههٔ
#انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh