جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۵۵ (رویا) برای باز شدن درِ آبی زنگ زده، لگد آرامی به آن زد و پ
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۶ رویا شلنگ اکسیژن را از روی تخت برداشت و به بینی زن وصل کرد: -بیخیال حرف مردم مادر من. خودت رو اذیت نکن. و بوسه‌ای به پیشانی مادر زد و از اتاق بیرون آمد و بدون نگاه کردن به منوچهر به طرف نیمچه اتاقکی رفت که نامش آشپزخانه بود. پرده‌ی چرکِ آویخته بر چهارچوب در را کنار زد و وارد شد. در یخچال را که باز کرد چیزی جز قابلمه‌ی غذایی که صبح پخته بود در آن نبود. زیر لب گفت: -هر چی توی این یخچال می‌ذارم منوچهر یک‌جا می‌بلعه. قابلمه‌ی غذا را به طرف گاز چهار شعله که بر چهارپایه‌ی زنگ زده‌ای بود برد و روی آن گذاشت و می‌خواست زیرش را روشن کند که صدای زنگ گوشی از توی جیبش بلند شد. گوشی را بیرون آورد و شماره‌ی تلفن ثابت ناشناسی را دید. دکمه‌ی پاسخ را فشار داد: -الو. -الو سلام. خانم رویا سعادت؟ -بله بفرمایید. -از آگاهی مزاحم می‌شیم. شما باید برای پاسخ دادن به چند سوأل تشریف بیارید این‌جا. -ببخشید چیزی شده؟ -کجا؟ چه ساعتی؟ -عرض کردم حضوری باید تشریف بیارید. آدرس شعبه خدمتتون اس ام اس میشه. از شدت نگرانی انگار دستی درون قفسه‌ی سینه‌ی رویا قلبش را فشار داد و مچاله ‌کرد. با خودش فکر کرد:«بدبختی‌هام کمه، این یکی هم اضافه شد» شعله گاز را روشن کرد و همان‌جا در فضای تنگ و تاریک آشپزخانه نشست. بعد از ده دقیقه برخاست تا ظرف را از روی گاز بردارد؛ اما از شدت فکر، فراموش کرد که دستگیره به دستش بگیرد. دستش که با دیواره‌ی داغِ آهنی قابلمه برخورد کرد فریادش به هوا رفت: -آی! و به سمت روشویی حیاط دوید. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh