📕 رمانِ اختصاصیِ
#جنایت_خاموش
📖 قسمت۵۸
سرهنگ بازجو نگاه جدیاش را به رویا دوخت:
-این شما هستید که باید به سوألات ما پاسخ بدید. خب، از خودتون بگید، گوش میدم.
رویا چشمانش را به زمین دوخت و مکثی طولانی کرد و سپس به حرف آمد:
-از خودم چی باید بگم؟
-نام؛ نام خانوادگی؛ شغل؛ وضعیت زندگی، مدت و شیوهی آشنایی با خانم الهام کرمی.
رویا آه بلندی کشید و همانطور که سرش پایین بود و به زمین نگاه میکرد به حرف آمد:
-رویا سعادت؛ برخلاف اسم خانوادگیم یک موجود بیشانس که هرگز رنگ خوشبختی و سعادت رو تو زندگیم ندیدم. خیلی دلم میخواست بلاگر بشم ولی سه تا برادر تعصبی دارم که هیچوقت از ترسشون جرأت این کار رو پیدا نکردم. یک بار هم وقتی از این آرزوم با مادرم صحبت کردم گفت که شیرش رو حلالم نمیکنه اگه برم سمت این کارها... خب از حرف فامیل و در همسایه میترسه. من هم چون خیلی دوستش دارم و نمیخواستم آزارش بدم، دیگه رویای بلاگر شدن رو فراموش کردم. عوضش نشستم و فکر کردم و ایدهی ساخت یک گروه به ذهنم رسید که در عوض گرفتن هزینه، پستهای بلاگرها رو لایک کنن و مشتری مراکز تبلیغاتیشون بشن. و بعد یک مدت تونستم گروه رو بسازم و بد از آب در نیومد.
-سرهنگ گوشهی لبانش را پایین آورد و سرش را حرکت داد:
-چند وقته که گروه دارید و کدام شبکه و تعدادش چند نفر هست و از کجا عضو جذب میکنید؟
-شیش ماهی میشه. گروه توی تله.
-منظورتون تلگرامه؟
-آره. از توی اینستا عضو جذب میکنیم. اولش با دو نفر شروع کردم ولی کم کم زیاد شدیم.الان حدود هشتاد نفریم. دیگه سر هشتاد نفر فعلا نگهش داشتم.
-چرا؟
-خب گروه معمولی نیست بتونیم همه رو وارد کنیم. باید جنم کار داشته باشن.
سرهنگ بلند خندید:
-جنم کار یا جنم کلاه برداری؟
رویا دست راستش را بالا آورد:
-ای بابا کلاه برداری کدومه جناب! ما کلی زحمت میکشیم خرجمون از این راهه، من مادرم مریضه خرج داروهای سرطانش سر به فلک میکشه، هزینه تحصیل خورد و خوراک خواهر و برادرم رو میدم بده شرافتمندانه کار میکنم؟
-پدرتون در قید حیاتن؟
-بله؛ یعنی نه راستش پدر اصلیم فوت کرده و از یازده سالگی با ناپدریم زندگی میکنم.
-شغلشون چیه؟
-بیکار، یه ماشین داغون داره که گاهی باهاش مسافر جابهجا میکنه ولی خرجش بیشتر از چیزیه که در میاره.
-روز جمعه و پنجشنبه شما کجا بودید؟
-پنجشنبه هشت صبح تا سه ظهر خونه بودم. ساعت چهار ظهر هم فروشگاه لوازم خانگی با الهام قرار داشتم. بعد از انجام کارمون حدود ساعت پنج باهم رفتیم خونهشون و تا ساعت نه شب اونجا بودم.
-از اونجا کجا رفتید؟
-خونهی خودمون.
-دقیقاً ساعت چند منزل بودید؟
-فکر کنم نه و چهل و پنج دقیقه.
-تمام اون شب خونه بودید؟
-بله! همسایهها شاهدن!
-جمعه رو کجا بودید؟
-چون خیلی خسته بودم تا ظهر خوابم برد، ساعت یک خواهرم بیدارم کرد که مامان حالش بد شده پاشو ببریمش بیمارستان. تا نزدیکهای غروب درگیر بیمارستان مامانم بودم.
- گفتید بیماری مادر سرطانه؟
اشک از گوشهی چشم رویا روان شد:
-بله سرطان یه نوع سرطان خون خیلی بدخیم.
سرهنگ لبهایش را به هم فشار داد:
-که اینطور. و شما تمام تلاشتون رو برای درمانش میکنید؟
رویا سرش را بالا آورد:
-البته! میخوام ببرم خارج از کشور مداواش کنم.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
#⃣
#جهاد_تبیین
جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh