جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۶۰ (رویا) سرهنگ خودکارش را روی میز گذاشت: -فردای روزی که شما
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۶۱ بسته‌ی سیگار را که از فروشنده تحویل گرفت، آن را باز کرد و نخی به دهانش گذاشت و بقیه را در کیف دوشی‌اش انداخت و سریع به طرف خیابان رفت و با اشاره‌ی دست به سمت ماشین‌ها صدا زد: -دربست. سرانجام ماشینی توقف کرد و رویا روی صندلی سیاه و چرمی پشت آن جای گرفت. همان‌طور که سیگارش را در دست می‌چرخاند روبه راننده گفت: -آقا فندک داری؟ راننده نوچ بلندی گفت و زن مسافر کناری چشم‌غره‌ای به رویا رفت و چادرش را جم وجور کرد و زیر لب غر زد: -لااله الا الله... و به پیرمردی که صندلی جلو نشسته بود اشاره کرد و روبه رویا گفت: -دختر جون اینجا سیگار نکش پدرم آسم داره. رویا بدون اینکه سیگارش را روشن کند آن را بین لبانش نگه داشت و بی‌تابانه در انتظار رسیدن به مقصد شروع کرد به کوفتن پنجه‌ی پایش بر کف ماشین. تاکسی که توقف کرد به سرعت کرایه را حساب کرد و به سمت در مشکی آپارتمانی دوید و زنگ طبقه پنجم را فشار داد و اندکی منتظر شد؛ اما هرچه‌قدر صبر کرد کسی جواب نداد. دوباره زنگ را فشار داد و وقتی باز هم جوابی نیامد درون کیف دوشی‌ قهوه‌ای کهنه‌اش دست کرد و موبایلش را بیرون آورد و شماره‌ای را گرفت. روی صفحه جمله‌ی "در حال تماس با الهام" ظاهر شد و صدای اپراتور درون گوشش پیچید: «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد، لطفاً بعداً شماره گیری کنید.» برای لحظاتی مستأصل گوشه‌ی موبایل را به دهانش گرفت و فکر کرد. سپس دستش را به طرف زنگ یکی از واحد‌های همسایه برد و فشار داد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh