📕 رمانِ اختصاصیِ
#جنایت_خاموش
📖 قسمت۶۵ (نیما)
کف دستش را محکم به کنارهی صندلی کوفت:
-جناب سرهنگ این سومین باریه که دارم بازجویی میشم؛ کمی انصاف داشته باشید، بچهی من دزدیده شده، روح و روانم در عذابه، حال و حوصله این رو ندارم که هر دفعه بیام اینجا و به سوألات تکراری شما پاسخ بدم!
سرهنگ لبخند زد:
-از کجا میدونید دزدیده شده؟
نیما آه بلندی کشید و هوا را محکم از سوراخهای بینیاش بیرون داد و سپس صورتش را جلو آورد و چشمهایش را به سرهنگ دوخت:
-پس اگه ربوده نشده چی شده؟ قطرهی آب شده تو اون فروشگاه؟ اصلاً چرا مادرش و دوستان اون رو آزاد گذاشتید؟
سرهنگ به کاغذهای مقابلش خیره شد:
-نگران نباشید، همهشون تحت نظر هستند. ما میدونیم شما تحت فشار هستید ولی به هر حال باید به سوألاتمون پاسخ بدید. چطور با خانم جدیدتون آشنا شدید؟
نیما به موهای جلوی سرش چنگ انداخت و گردنش را خم کرد:
-گفتم که؛ اینستاگرام. اوایل چت معمولی داشتیم؛ ولی کم کم حس کردم بهش وابسته شدم و این وابستگی تا جایی پیش رفت که وقتی اون بهم درخواست ازدواج داد نتونستم نه بگم... من خسته شدم از این سوألات متوجهاید؟ لعنت به تو الهام که نتونستی یک بچه رو نگه داری...
سرهنگ سرش را بالا آورد و با ابروهای گره خورده به نیما خیره شد:
-شما هر دوتون مقصر این قضیه هستید؛ ولی بگذریم اینجا دادگاه نیست. فعلا مرخص هستید.
نیما از جا برخواست و اتاق را ترک کرد و مستقیم به طرف آسانسور رفت. بیرون اداره به سمت ماشینی که کنار آن بیتا ایستاده بود و انتظارش را میکشید حرکت کرد. به محض رسیدنش به آنجا بیتا نگاهش کرد و گفت:
-تو خسته و عصبی هستی عزیزم من میشینم پشت رل.
نیما نگاهی به صورت بی احساس او که زیر خروارها رنگ آرایشی دفن شده بود انداخت و بدون هیچ حرفی سوار ماشین شد.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
#⃣
#جهاد_تبیین
جبههٔ انقلاباسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh