📕 رمانِ اختصاصیِ
#جنایت_خاموش
📖 قسمت۶۶
در میان راه بیتا همانطور که یک دستش روی فرمان ماشین بود، زیر چشمی نیما را نگاه کرد:
-همه چیز درست میشه مطمئن باش!
نیما احساس خفگی کرد و دیگر نتوانست سکوت کند:
-چی درست میشه؟ این ظلمی که در حق الهام کردیم چطور درست میشه؟ وجدانم در عذابه بیتا بفهم! باید باهاش صحبت کنـ..
بیتا به کناری راند و محکم پایش را روی ترمز کوبید و وقتی ماشین با صدای وحشتناکی توقف کرد با لبخندی به نیما خیره شد. در پیشانیاش چند خط چروک افتاد و لایهی ضخیمِ کرمِ رویِ صورتش، ترک خورد:
-به به! جناب آقا مثل اینکه همه چیز رو یادشون رفته! چیه فیلت یاد هندستون کرده؟ میل خودته میتونی بری باهاش صحبت کنی.اصلاً برو به دست و پاش بیفت و همه چیز رو بگو تا شاید علیه حضرت عفوت کنه! آره مقصر منم؛ ولی یادت باشه رویا هرگز تو رو به خاطر این کارت نمیبخشه و من رو هم از دست میدی؛ بعد این وسط چی عایدت میشه؟
و جنون وار با صدای بلند شروع کرد به خندیدن.
نیما سرش را به سمت جلو خم کرد و در میان دستانش گرفت و بیتا دوباره محکم پایش را روی گاز فشرد… .
در سالن منزل، نیما که با لباسهای بیرونش و جوراب به پا روی مبل ولو شده و در فکر فرو رفته بود، ناگهان مانند فنر از جا جهید و گوشیاش را از روی میز عسلی جلوی مبل برداشت. بیتا با سینی که در آن دو لیوان شربت قرمز بود از آشپزخانه وارد سالن شد و یکراست به طرف نیما رفت. نیما با دیدن او به سرعت گوشی را روی میز انداخت.
بیتا نگاه تیزش را حواله نیما کرد:
به کی پیام میدادی؟
نیما سرش را بالا گرفت و آرام جواب داد:
-به هیچ کی.
بیتا سینی شربت را روی میز کوبید و داد زد:
-خیال کردی من نفهمم؟! میگم به کی پیام میدادی؟
نیما گوشی را از جا برداشت و محکم به طرف صفحهی بزرگ تلویزیون پرتاب کرد:
-میگم به هیچکس بیشعور!
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
#⃣
#جهاد_تبیین
جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh