جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۶۷ بیتا با دو کف دست کناره‌های صورتش را گرفت و جیغ زد: - ببین
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۶۸ نیما احساس کرد سرش بی‌حس شده و پیکرش کرخت. گویی صدای ضربان تند قلبش را می‌شنید؛ کف دستش را به سینه‌اش فشرد و مثل فنر از جا جهید و به سمت در رفت. وقتی صدای فریاد‌ بیتا در فضای خانه پیچید؛ تمام نیرویش را جمع کرد تا از آن جهنم بگریزد؛ گوش‌هایش دیگر چیزی نشنید و چشم‌هایش به درب آسان‌سور روبه‌رو متمرکز شد. خودش را سریع به پارکینگ آپارتمان رساند و پشت فرمان ماشین جای گرفت. با تمام سرعتی که می‌توانست گاز داد. قطرات اشک و عرق تمام صورتش را پوشانده بود. دستش را به طرف جعبه‌ی دستمال‌کاغذی صندلی کنارش دراز کرد و برگه‌ای دستمال بیرون کشید و به روی پیشانی و چشم‌هایش کشید، ناگهان نور شدیدی دیدگانش را گرفت و با صدای مهیبی احساس کرد تمام پیکرش در هم خرد شده است، سپس همه‌جا تاریک شد و درد کشنده‌ای همه‌ی وجودش را در بر گرفت؛ آن‌قدر شدید که نای کوچکترین حرکتی و حتی ناله‌ای را نداشت. احساس می‌کرد تمام استخوان‌ها و عضلاتش زیر هاونی بزرگ له شده‌اند. نمی‌دانست چه مدت است که در سیاهی و آن درد جان‌کاه غرق شده که ناگهان برخورد مستقیم نوری شدید از فاصله‌ی بسیار نزدیک با چشمانش را حس کرد و دیگر چیزی نفهمید. دوباره که به‌هوش آمد همه جا سکوت و سیاهی مطلق بود. سعی کرد دست و پایش را تکان دهد ولی احساس کرد دست‌هایش سنگین است و پاهایش هم سنگین و و انگار به طنابی آویزان شده بودند. بعد از لحظاتی دوباره برخورد آن نور را نزدیک چشمانش حس کرد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ انقلاب‌اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh