https://eitaa.com/jebheh/23805 ⤴️
📕 رمانِ اختصاصیِ
#جنایت_خاموش
📖 قسمت۶۹ (بیتا)
همانطور که با دست روسریاش را صاف و صوف میکرد گفت:
-جناب سرهنگ، چند دفعه باید بهتون بگم، من اصلاً از کارهاش اطلاعی نداشتم، اتفاقی اون نوشته رو توی دفترش خوندم؛ تازه اگه ریگی به کفشم بود که خودم نمیودم بهتون اطلاع بدم؛ قبل از این هم ششصد دفعه بازجوییم کردید.
سرهنگ دستش را به طرف صورتش برد و عینکش را از روی چشمانش برداشت و روی میز گذاشت:
-بسیار خوب، مرخص هستید.
بیتا نفس بلندی کشید و از جا برخاست. پلهها را که طی میکرد احساس سبکی میکرد،احساس برداشته شدن باری به اندازهی یک کامیون از روی شانههایش.
توی ماشین به پسرکش که کنجکاوانه نگاه خیرهاش را به او دوخته بود لبخندی زد و دستی به موهای زبر و کوتاهِ روشنش کشید:
-با یه بستنی چطوری آبتین؟
آبتین آب دهانش را قورت داد و اشک درون چشمان کوچک و گردش حلقه بست:
-بابا خوب میشه؟
بیتا ابروهایش را در هم داد و هوا را با صدای هوف به شدت از دهانش خارج کرد:
-به ما ربطی نداره.
صدای بم آبتین گرفته تر شد و آهسته پرسید:
-چرا؟
بیتا با دست یقیهی بلوز آبتین را صاف کرد:
-چون اون بابای تو نیست. ما دیگه هیچ کاری باهاش نداریم.
آبتین دوباره پرسید چرا؟
بیتا صدایش را کمی بلند کرد:
-بچه تو چقدر پیلهای! چون قاتله! چون آدم کشه! اون دختر خودش رو کشته اونوقت انتظار داری برای تو بابا باشه؟
دهان آبتین هشت ساله باز شد و صدای گریهاش در فضای ماشین پیچید.
بیتا تیز نگاهش کرد و سپس لبخند زد:
-هیس گریه نکن! امروز قرار کلی خوش بگذرونیم.مدرسه هم نمیخواد بری… شهربازی، سینما؛ تازه شب قرار بریم کنسرت.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
#⃣
#جهاد_تبیین
جبههٔ انقلاباسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh