https://eitaa.com/jebheh/26652 ⤴️ 📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت ۷۵ ناگهان آبتین از دستشویی بیرون آمد و همان‌جا کنار راهرو ایستاد و به مادرش خیره شد. بیتا از جا برخاست و بند کیف‌اش را به دست گرفت و رو به معصومه خانم گفت: _من دیگه باید برم. و بعد در میان سکوت معصومه و الهام به طرف کودک‌اش رفت، دست او را گرفت و از خانه خارج شد. الهام خم شد و با دو دست سرش را گرفت و بلند گریست. معصومه با صدایی ضعیف و گرفته گفت: _گریه نکن مادر. الهام با گریه فریاد زد: _چه کار کنیم؟! اگه بلایی سر بچه آورده باشه چی؟! معصومه در حالی که از جا بلند می‌شد و به طرف گوشی تلفن می‌رفت جواب داد: _باباشه چه بلایی سرش می‌یاره؟ ... خانه‌ی کوچک معصومه مملو از مهمان بود، کوچک و بزرگ و زن و مرد. بزرگترهای مجلس روی مبل‌ها نشسته بودند و کوچکترها که جایی برایشان نمانده بود روی زمین و هر یک نظری می‌دادند: _زن‌دایی در حالی که گره روسری‌ آبی خال‌خالی‌اش را صفت می‌کرد گفت: _عکس بچه رو بذارید اینستا؛ حتماً پیدا میشه! _خان‌دایی که کنار او نشسته بود برگشت نگاهش کرد و پنجه دستش را به طرف او گرفت بلند گفت: -چی میگی زن؟! عکس بچه رو بذارن تو اون خراب شده‌ که چی؟ زن‌دایی صورتش را جمع کرد: _خراب شده چیه؟ اونجا همه می‌بیننش دیگه! دایی دستش را زیر چانه‌اش مشت کرد و نگاه چپی به او کرد: -آره همه دیدنشون که اینطوری بدبخت شدن! عمو عباس که مقابل دایی نشسته بود به حرف آمد: -بسه دیگه صلوات بفرستید... فریاد عمه بلند شد: _اومدید تیکه بندازید یا به این بدبخت کمک کنید؟ علی پسر شانزده ساله عمو عباس که دو زانو پایین نشسته بود و ساکت صحبت‌ها را گوش می‌داد عینکش را صاف کرد و گفت: -ممکنه کار مافیاهای قاچاق اعضا باشه با همکاری زن‌باباش دزدیده باشنش. حسین برادر بیست ساله‌اش تشرش زد: -بچه بفهم چی داری میگی! از بس رفتی توی پیج‌های حوادث توهم برت داشته! مجازی ملت رو دیوونه کرده! دایی داغ دلش را خالی کرد: -زندگی نذاشته برای مردم این اینستاگرام خراب شده... ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh