🔹 سرانجامِ خیانت سگ گله:
👈 روزی بهرام گور، به تنهایی به سوی بیابان می رود. از شهر و آبادی خیلی دور شده و گرما و تشنگی و گرسنگی به او چیره شد. در همین حین، چشمش به رمۀ گوسفندی افتاد، نزدیک شد، و دید سگی از آلت نری از درخت به دار آویخته شده.
به نزدیک خیمه چوپان رفت. چوپان او را نمی شناخت، اما از او پذیرایی کرد . بهرام گور بعد از خوردن و نوشیدن، علّت بر دار کردن سگ به این شیوه را از چوپان پرسید؟.
چوپان داستان را بدین صورت تعریف کرد:
«این سگ بسیار با وفا بود و من چنان به او اطمینان داشتم که بارها و بارها، رمه را به او میسپردم و به شهر برای انجام کارهایم میرفتم و این سگ به تنهایی گله را به چرا میبرد و هیچ گرگی تاب مقاومت در مقابل او را نداشت. روزگاری بگذشت، روزی گوسفندان را شمردم، دیدم از تعداد آنها کم شده است، تعجب کردم، اما نمیدانستم موضوع چگونه است، و چه باید بکنم. خیلی حواسم را جمع کردم و گله را تنها رها نکردم، ولی متوجه شدم باز هم از تعداد گوسفندان کم میشود. روزی دنبال جمع کردن هیزم بودم که متوجه شدم گرگی به اطراف گله آمده و به دقت نگاه میکند. پنهان شدم و یواشکی گرگ را زیر نظر گرفته و نگاه میکردم. دیدم سگ، چون گرگ را دید، پیش رفت و برایش دُم میجنبانید. گرگ خاموش و آرام بایستاد و سگ کار خودش را کرد. سپس گرگ در میان رمه تاخت و یکی از گوسفندان را بگرفت و بدَرید و برد، و سگ به روی خودش نیاورد. چون متوجه تبانی سگ و آن گرگ ماده شدم، فهمیدم که قضیه از چه قرار است، بنابراین سگ را از نریش دار زدم تا دیگر به خاطر آن گله را نفروشد. و این عبرتی باشد برای دیگر خیانتکاران ...»