صدای انفجار را كه مي شنوی
پوتين ها را به پاكشيده به طرف صدا مي دوی
می دانی آنجا سنگر سید است .
از وقتی با او صميمی تر شده ای ،
بيشتر دوستش داری
سید را مي بينی
از ميان گرد وغبار زيادي، بیرون می آید...
صدايش مي زنی و با هیجان
دستانت را تکان می دهی
به او مي فهمانی به طرف تو بيايد
و خود به او نزديك می شوی
انگار سید مجروح شده
خونين و مالین است
اما دارد به سوی تو مي آيد
قدم ها را تند مي كنی
تا به ياری اش بشتابی...
هنوز دستش را نگرفته ای
صدايی مهيب ، بين تو و او را فاصله می اندازد
هيچ نمي فهمی
دچار سكون شده ای از همه ی سرو صداها
فقط سكوت را مي شنوی
و تاريكی ...
... به هوش مي آيی
در اتاقی آبی رنگ حضور داری
دهانت خشك است
سرت را بر مي گردانی
روی ديوار، کاغذی توجهت را جلب می کند
عكس سياه و سفيد يك شهيد است
نوشته ی محوی زیر تصویر
می خوانی اش
شهيد سید مجتبی گوهری
و دیگر چیزی نمی فهمی
بی هوش می شوی...
#من_رای_میدهم🇮🇷