سیره شهید همیشه روی لبش لبخند بود نه از این بابت که مشکلے ندارد من خبردارم که او با کوهے از مشکلات دست و پنجه نرم میکرد... رفاقت با او هیچکس را خسته نمیکرد اما مواظب بود در شوخےهایش گناه نباشد... بار اولے که هادی را دیدم قبل از حرکتش به اردوی جهادی بود وارد مسجدشدم و دیدم جوانے سرش روی پای دیگری گذاشته و خوابیده... رفتم جلو و تذکر دادم که اینجا مسجد است بلند شو دیدم بلند شد و شروع کرد به صحبت کردن بامن... خیلے حالم گرفته شد چون بنده خدالال بود و با اَده اَده بامن صحبت میکرد. دلم برایش سوخت معذرت خواهے کردم و رفتم سراغ دیگر شهدا بچهای دیگر هم خندیدند. ساعتے بعد سوار اتوبوس شدیم و آماده‌ی حرکت یک نفر از انتهای ماشین با صدای بلند گفت: نابودی همه‌ی علمای اس.... بعد از لحظه ای سکوت ادامه داد: نابودی همه‌ی علمای اسرائیل صلوات... همه صلوات فرستادیم. وقتے برگشتم با تعجب دیدم که این همان جوان لال در مسجد بود... به دوستم گفتم مگه این جوان لال نبود؟ دوستم گفت فکر میکردی برای چه توی مسجد میخندیدیم این هادی ذوالفقاری از بچهای جدید مسجد ماست که خیلے پسرخوبیه،خیلی فعال و دلسوز و درعین حال و شوخ طبع و دوست داشتنے، شما رو سرکار گذاشته بود..... راوی: جمعے از دوستان شهید 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش 🥀🕊 🍃ولادت: ۱۳/ ۱۱/ ۱۳۶۷ 🍂شهادت: ۲۶/ ۱۱/ ۱۳۹۳ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://eitaa.com/jihadmughniyeh_ir