شیشه رو آروم دادم پایین، سرم و گذاشتم کنار پنجره..نسیم بهاری اول صبح و حجوم قطرات باران به شیشه های ماشین، هوا رو دلپذیر تر میکرد...😇 برای لحظه ای به زندگی خودم فکر کردم، من.. زینب... دختری ۱۶ ساله که توی یه خانواده شاد بدون کمبود عاطفی و مالی و همچنین در کنار سه تا برادر بزرگتر از خودم که خیلی دوسشون دارم بزرگ شدم...پدری که سرهنگ نیرو هوایی ارتش و مادری که معلم دبیرستان بود... امیر علی که برادر بزرگترم بود کارمند سپاه و ۲۰ سالش بود..امیر رضا ۱۹ سالش بود و دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران و امیر محمد هم که قل من بود و اونم مثل من رشته تجربی میخوند.. نفس عمیقی کشیدم و کتاب شیمی رو باز کردم تا یک بار دیگه مرورش کنم.. با صدای امیررضا به خودم اومدم که در و باز کرده بود و از ماشین پیاده شده بود می گفت: _کجایی دو ساعته..معلوم‌ هست؟ لبخندی زدم و گفتم: _ببخشید حواسم نبود..🙃 از ماشین پیاده شدم و یه ماچش کردم.. به همراه امیر علی به سمت مدرسه رفتیم... عادت همیشگیشون بود تا من نمی‌رفتم داخل مدرسه نمیرفتن...انگار لو لو میخواد منو بخوره..👻 امیر علی دستی به شونم زد و گفت: _مراقب خودت باش عشق برادر..☺️ لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: _همچنین شما خل و چل خواهر😂 با اعتراض گفت: _محبت هم نمیشه کرد به تو پررو میشی دیگه نمیشه جمعت‌ کرد..برو دیگه دیرت شد🤨 دستی براشون تکون دادم و وارد حیاط مدرسه شدم.. سرم توی کتاب بود که یهو مشتی به بازوم خورد... مثل همیشه عارفه بود..🙄 با حالت عصبانی گفتم: _چته وحشی، دردم گرفت😠 ... هر چی خونده بودم از سرم پرید...😒 _خب حالا توام،کجا ها سیر میکردی بانو که هر چی صدات زدم نشنیدی؟ _حوصله ندارم...دیشب تا دیر وقت داشتم درس میخوندم.. _خب حالا سلام یادت رفت؟.. _سلام..خب تقصیر خودته دیگه به جای اینکه سلام کنی میزنی آدمو..😕 _باشه بابا بی اعصاب..بیا بریم سر کلاس الان خانم میاد.. از پله ها رفتیم بالا و وارد سالن مدرسه شدیم.. دفتر مدرسه سمت راستمون‌ بود، یواشکی نگاه کردم ببینم‌ چند تا از معلما‌ اومدن‌... تقریبا همشون اومده بودن.. کلاس ما طبقه ی دوم بود و باید از پله ها میرفتیم بالا.. با عارفه به سمت کلاس رفتیم..اکثر بچه ها اومده بودن.. من و عارفه چون قدمون بلندتر بود ته کلاس می نشستیم... با صدای نسبتا بلندی سلام کردم و سر نیمکت خودم نشستم... شیما و هانیه جلوی ما بودن.. چادرم و درآوردم و تا کردم گذاشتم تو کیفم.. °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir