فکر کردم شاید خبری شده باشه... _بفرمایین.. امیررضا وارد اتاق شد و چراغ رو روشن کرد.. خودم و روی تخت کمی جا به جا کردم... امیررضا هم اومد و کنارم روی تخت نشست.. برگشت سمتم و با لحن آرومی گفت: _زینب جان چیزی شده؟ چرا تنها نشستی توی اتاق تاریک، خب بیا پیش ما.. _نمیتونم خیلی استرس دارم.. _استرس براچی؟ یه کارنامه که انقدر استرس نداره.. امیررضا میدونست چرا استرس دارم... کلا آدمی نبود که احساساتشو رو کنه.. همیشه خودش رو شاد و سرزنده نشون میداد..ولی هیچکس خبر نداشت تو دلش چی میگذره!... الانم قطعا می‌خواسته جو رو عوض کنه تا یکم از نگرانی در بیایم.. _خودتم میدونی به خاطر کارنامه نیست.. هر چی به بابا و امیرعلی زنگ میزنم هیچکدوم جواب نمیدن، نگرانشون شدم.. نکنه اتفاقی براش افتاده و بابا هم برای همین رفته!! _زینب جان بد به دلت راه نداره خواهر من.. بابا حتما کاری براش پیش اومده مجبور شده بره، امیرعلی هم سرش شلوغه نمیتونه جواب بده..همین.. _آره خب احتمالش هست.. _میخوای امشب من به جای امیرعلی پیشت بمونم؟ _واااای راست میگی داداش؟ _آره قربونت برم.. حالا بودن امیررضا در کنارم بیشتر آرومم می‌کرد.. ولی هنوزم فکرم درگیر بود.. ساعت ۱۱ شب بود.. همچنان خبری از بابا نبود... امیررضا چهار زانو نشسته بود روی تخت و منم سرم و گذاشته بودم رو پاش تا بلکه خوابم ببره؛ ولی مثل اینکه از خواب خبری نبود... امیررضا سرشو به دیوار تکیه داده بود و زیر لب روضه میخوند؛ خیلی چشمای معصومی داشت، مخصوصا وقتی گریه میکرد.. صداش خیلی برای مداحی قشنگ‌ بود... همیشه تو مسجد و هیئت های بسیج با رفیقاش میخوند.. _زینب جان، زینب کجایی دختر یه ساعته دارم صدات میکنم..😂 یهو به خودم اومدم و گفتم: _چیه؟ چیشده..از بابا خبری شده؟ _نه، ساعت یکه نمیخوای بخوابی؟! از جام بلند شدم و نشستم رو به روش، اشکای روی گونه اش و پاک کردم و دستاش و بوسیدم.. رخت خوابش و سمت دیگه اتاق پهن کرد و خوابید... منم برقا رو خاموش کردم؛ رفتم مسواکم زدم... داشتم به سمت اتاق خودم میرفتم که تلفن خونه زنگ خورد... سریع به سمتش رفتم و جواب دادم: _بله..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir