#رویای_من
#پارت_16
محمد جلوی در ایستاده بود و معلوم بود داره از خنده میترکه.... حدسم درست بود... یهو با صدای بلند شروع کرد خندیدن...
سرم رو برگردوندم و با دیدن امیرعلی که با لیوانی آب بالای سر امیررضا ایستاده بود بیشتر شوکه شدم..
امیرعلی لیوان رو به سمت پایین گرفت و در آن واحد همه ی آب موجود رو روی سر امیررضا خالی کرد..
بیچاره داداشم داشت سکته میکرد!!.. از جاش پرید و با وحشت گفت:
_کی بود؟ چی بود؟
امیر محمد با دیدن من اجازه ی دادن پاسخ امیرعلی به امیررضا رو نداد و به من اشاره کرد و گفت:
_امیرعلی، زینب..
امیرعلی که فهمید بیدار شدم لیوانی پر از آب کرد و به سمت من اومد؛ فهمیدم چه قصدی داره، سریع سرم و زیر پتو بردم... اما کار از کار گذشته بود.. جیغ میکشیدم و مامان رو صدا میزدم:
_مامان، مامان تروخدا کمکم کن😭
امیر علی در حالی که لیوان آب رو روی سرم می ریخت و میخندید گفت:
_الکی داد و بیداد نکن مامان رفته مدرسه😂
_امیرعلی، تو رو جون آبجی بیخیال شو دیگه..
_نچ نچ نچ 😂
از شدت سرد بودن آب به خودم میلرزیدم.. با حرص دندونام و به هم فشار دادم... امیرعلی و محمد کم مونده بود از زور خنده زمین و گاز بگیرن.. تو یه حرکت دمپایی روفرشی ام رو از زیر تخت برداشتم و یکیش رو پرت کردم سمت امیررضا... بعد هم دوتایی افتادیم دنبالشون و تا جا داشتن کتکشون زدیم😂
بعد از اینکه از زدن امیرعلی و امیر محمد کمی دلم خنک شد تصمیم گرفتم برم یه دوش سریع بگیرم..
از حمام که اومدم بیرون لباس پوشیدم و رفتم داخل آشپزخونه ...
امیرعلی که در حال آماده کردن میز صبحونه بود گفت:
_عافیت باشه خواهری..
به سمتش برگشتم و انگشت اشاره ام و براش تکون دادم:
_هیچی نگو که دلم از دستت حساااااابی پره..
_چرا مگه چیکار کردم؟😂
_میام میزنمتا!!..بگو چیکار نکردی؟
امیررضا وارد آشپزخونه شد و در حالی که داشت برای خودش چایی میریخت گفت:
_دعوا نکنید زود صبحونتون و بخورید که میخوایم بریم بیرون..
سر میز صبحونه امیررضا قضیه رفتن بابا رو به امیرعلی گفت.. خداروشکر که امیرعلی اومده بود خونه.. وگرنه از فکر و خیال دیوونه میشدم......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『
@jihadmughniyeh_ir 』