محمد جلوی در ایستاده بود و معلوم بود داره از خنده میترکه.... حدسم درست بود... یهو با صدای بلند شروع کرد خندیدن... سرم رو برگردوندم و با دیدن امیرعلی که با لیوانی آب بالای سر امیررضا ایستاده بود بیشتر شوکه شدم.. امیرعلی لیوان رو به سمت پایین گرفت و در آن واحد همه ی آب موجود رو روی سر امیررضا خالی کرد.. بیچاره داداشم داشت سکته میکرد!!.. از جاش پرید و با وحشت گفت: _کی بود؟ چی بود؟ امیر محمد با دیدن من اجازه ی دادن پاسخ امیرعلی به امیررضا رو نداد و به من اشاره کرد و گفت: _امیرعلی، زینب.. امیرعلی که فهمید بیدار شدم لیوانی پر از آب کرد و به سمت من اومد؛ فهمیدم چه قصدی داره، سریع سرم و زیر پتو بردم... اما کار از کار گذشته بود.. جیغ میکشیدم و مامان رو صدا میزدم: _مامان، مامان تروخدا کمکم کن😭 امیر علی در حالی که لیوان آب رو روی سرم می ریخت و می‌خندید گفت: _الکی داد و بیداد نکن مامان رفته مدرسه😂 _امیرعلی، تو رو جون آبجی بیخیال شو دیگه.. _نچ نچ نچ 😂 از شدت سرد بودن آب به خودم میلرزیدم.. با حرص دندونام و به هم فشار دادم... امیرعلی و محمد کم مونده بود از زور خنده زمین و گاز بگیرن.. تو یه حرکت دمپایی روفرشی ام رو از زیر تخت برداشتم و یکیش رو پرت کردم سمت امیررضا... بعد هم دوتایی افتادیم دنبالشون و تا جا داشتن کتکشون زدیم😂 بعد از اینکه از زدن امیرعلی و امیر محمد کمی دلم خنک شد تصمیم گرفتم برم یه دوش سریع بگیرم.. از حمام که اومدم بیرون لباس پوشیدم و رفتم داخل آشپزخونه ... امیرعلی که در حال آماده کردن میز صبحونه بود گفت: _عافیت باشه خواهری.. به سمتش برگشتم و انگشت اشاره ام و براش تکون دادم: _هیچی نگو که دلم از دستت حساااااابی پره.. _چرا مگه چیکار کردم؟😂 _میام میزنمتا!!..بگو چیکار نکردی؟ امیررضا وارد آشپزخونه شد و در حالی که داشت برای خودش چایی می‌ریخت گفت: _دعوا نکنید زود صبحونتون و بخورید که میخوایم بریم بیرون.. سر میز صبحونه امیررضا قضیه رفتن بابا رو به امیرعلی گفت.. خداروشکر که امیرعلی اومده بود خونه.. وگرنه از فکر و خیال دیوونه‌ میشدم...... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir