زود برگشتم. وقتی به شهرمون رسیدم قدم هام سست شد. مادرم همه فکر و قلبم رو پر کرده بود. اومدم دم در خانه. زنگ زدم. دوباره زنگ زدم. قلبم به تاپ تاپ افتاد. باز زنگ زدم. . . . . نکنه مادرم . . . . کمرم رو به در تکیه دادم و پاهام رو زمین سر خورد مثل اشک های روی گونه هام. آروم سرم رو توی دستام گرفتم و گفتم: مادر . . . . . مادرم . . . . وسط گریه هام صدای ضعیف قدم های کسی رو شنیدم. در آرام آرام باز شد. سرم رو بالا آوردم. وای وای نه مادر مادر . . تو .. . تو .. ‌ چطور تونستی بلند شی؟ - پسرم تو امام رضا می شناسی؟ - چی؟ - تو کسی به اسم امام رضا می شناسی؟ - اره. ولی تو از کجا می شناسی؟ - امروز حالم خیلی بد شده بود و راه نفسم دیگه بسته شده بود. پدر و برادر و خواهرت رفتن بیرون که لحظه مرگ منو نبینن. تو این فاصله یک مردی اومد اینجا و گفت: من امام رضا هستم. پسرت ازم خواسته تو رو شفاء بدم. بعد هم گفت: بلند شو. با چشم اشاره کردم که نمیتونم. گفت ما میگیم بلند شو. من بلند شدم. منی که دیگه مرده بودم. تو از کجا امام رضا رو می شناسی؟ نگین اشک زینت صورتم شد. حالا به امام فکر میکردم. به حرم فکر میکردم. به زندگی برگشتیم و چندی بعد دوباره آمدم پیش امام. این بار همه چیز را میدانستم. دنبال وقت ویزیت نرفتم و یک راست پیش ضریح امدم. دست تو شبکه ها انداختم و ضریحو بوسیدم. من مسلمان شدم. به ایران امدم. در قم طلبه شدم. طلبه ای سفید پوست با عمامه روی موهای طلایی.