در پادگان دوکوهه مستقر بودند.
مدت ها بود که او را می شناخت و با هم سلام و عليک داشتند.
سعی می کرد در هر فرصت مناسب کنار داود باشد.
داود روحيه و اخلاق خوبی داشت، اما بعضی وقتها يک مرتبه غيبش ميزد.
کنجکاو شده بود دليلش را بداند.
يک روز از داود پرسيد: آقا داود تو چه کاره هستی؟
خيلی جدی گفت: توی تدارکاتم.
روز بعد صبحگاه مشترک داشتند.
همه جمع شدند و قرار شد فرمانده تيپ سيدالشهدا سخنرانی کند.
فرمانده تيپ را نديده بود و علاقه داشت که او را ببيند و بشناسد
همه نشسته بودند، اما داوود مردد ايستاده بود.
گفت بشين بابا می خواهم فرمانده تيپ را ببينم.
با کمال تعجب ديد ، داوود به سمت تريبون رفت و سخنرانی کرد.
وقتی که برگشت ، با ناراحتی به او گفت: خوب می گفتی فرمانده تيپ هستی.
داود لبخندی زد و گفت من فرمانده تيپ نيستم ، فرمانده تيپ نيامده ، به من گفته امروز به جای او حرف بزنم. قانع شد.
میدانست کهداوود دروغ نمیگويد
اما باز هم نفهميد ، مسئوليت اصلی داوود چيست ...
همراه ما باشید با جملات ناب
https://eitaa.com/joinchat/1771110412C9af01592f4