پیش از اینها فکر میکردم خدا خانه ای دارد میان ابر ها مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس و خشتی از طلا پایه های برجش از عاج و بلور بر سر تختی نشسته با غرور ماه ، برق کوچکی از تاج او هر ستاره ، پولکی از تاج او رعد و برق شب طنین خنده اش سیل و توفان ، نعره ی توفنده اش هیچ کس از جای او اگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیست ان خدا بی رحم بود و خشمگین خانه اش در اسمان دور از زمین بود، اما در میان ما نبود مهربان و ساده و زیبا نبود در دل او دوستی جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت هرچه می پرسیدم از خود از خدا از زمین از اسمان از ابر ها زود میگفتند: این کار خداست پرس و جو از کار او کاری خطاست نیت من در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا پیش از اینها ،‌خاطرم دلگیر بود از خدا در ذهنم این تصویر بود 🌴🕯🌴 تا که یک روز دست در دست پدر راه افتادم به قصد یک سفر در میان راه در یک روستا خانه ای دیدیم خوب و اشنا زود پرسیدم: پدر اینجا کجاست ؟ گفت: اینجا خانه ی خوب خداست گفت: اینجا میشود یک لحظه ماند گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند با وضویی دست و رویی تازه کرد با دل خود گفت وگویی تازه کرد گفتمش: پس ان خدای خشمگین خانه اش اینجاست اینجا در زمین ؟ گفت: اری خانه او بی ریاست فرش هایش از گلیم و بوریاست مهربان و ساده و بی کینه است مثل نوری در دل ایینه است عادت او نیست خشم و دشمنی نام او نور و نشانش روشنی تازه فهمیدم :خدایم این خداست این خدای مهربان و اشناست دوستی از من به من نزدیک تر از رگ گردن به من نزدیک تر میتوانم بعد از این با این خدا دوست باشم،دوست، پاک و بی ریا 🌴🕯🌴 @jomlatzibaa