انسانِ همیشه ناراضی
ارسطو با یکی از شاگردان خود در شهر
میرفت. مردم شهر برای حل مشکلات از او
کمک میخواستند. ارسطو از شدت مراجعات
خسته شد و با شاگرد خویش از شهر خارج
شدند و کنار چشمهای برای استراحت رفتند.
ارسطو در حالی که سری تکان میداد و آه
سردی میکشید، به شاگردش گفت:
از این مردم نادان همیشه در تعجب و عذاب
هستم. یکی از خدا ناراضی است که چرا فرزند
پسر به او نداده تا به دیگران فخر کند. دیگری
ناراضی است که چرا خدا قد بلندی به او
نبخشیده تا از دیگران دلربایی کند.
آن یکی از خدای خود شاکی است که چرا
زن زیبایی به او نداده تا دلخوشی کند.
در حالی که میبینم همه از بزرگترین نعمت
خدا که عقل است، غافل هستند و هیچکس
نیست از خدای خود شکایت کند که چرا عقل
کمی به او داده است. و هیچکس قصد ندارد
از خدا عقل زیادی بخواهد چون همه خود را
عاقلترین انسان روی زمین میدانند.
✾࿐༅🍃
@jomlatzibaa🍃༅࿐✾
🧿💓 💓🧿