عمره ی ماه رجب تمام شده بود و ما در مکه بودیم؛ یکی از نزدیکان برادرم امام کاظم علیه السلام به نام محمد به نزد من آمد و گفت: «عازم بغداد هستم، دوست دارم قبل از آن با ابالحسن (امام کاظم علیه السلام) خداحافظی کنم و تو هم با من بیایی.» با او همراه شدم و برای دیدار برادرم راهی شدیم، برادرم در آن زمان در یکی از خانه های خود بود که در منطقه ی «حوبة» قرار داشت. کمی پس از مغرب به در خانه رسیدیم؛ در زدم. برادرم گفت: کیست؟ گفتم: علی هستم. برادرم همیشه آرام وضو می گرفت. گفتم: کمی زودتر. او نیز وضویش را زود تمام کرد و بیرون آمد. خود را به طرف او انداختم و او را در آغوش گرفتم و سرش را بوسیدم. به او گفتم: برای کاری نزد تو آمدم؛ اگر به نظرت درست بود این توفیقی ست که خدا به من داده. اگر هم درست نبود طبیعی ست. ما اشتباهات زیادی می کنیم. گفت: چه کاری؟ گفتم: محمد اینجاست و می خواهد با تو خداحافظی کند و راهی بغداد شود. به من گفت: او را صدا بزن. دور از ما ایستاده بود. صدایش زدم و نزدیک شد و سر برادرم را بوسید. گفت: فدایت شوم، سفارشی به من کن. فرمود: به تو سفارش می کنم که تقوای خدا را در رابطه با خون من رعایت کنی. محمد گفت: هر کس هر نیت بدی درباره ی شما دارد، خدا همان را به سرش بیاورد. سپس شروع به نفرین کرد؛ نفرین هرکس که بدخواه او باشد. بعد هم دوباره جلو رفت و سر برادرم را بوسید و گفت: به من سفارشی کن. برادرم گفت: سفارش می کنم که تقوای خدا را در رابطه با خون من رعایت کنی. او نیز گفت: هر کس نیت بدی درباره ی شما دارد خدا همان کار را با او بکند. سپس مانند بار قبل بدخواهان را نفرین کرد و باز سر برادرم را بوسید و باز درخواست توصیه کرد. برادرم باز هم گفت: سفارش می کنم که تقوای خدا را در رابطه با خون من رعایت کنی. محمد این بار هم نفرین کرد هر کس را که بدخواه برادرم باشد. سپس از ما جدا شد. من به دنبال او رفتم که برادرم گفت: علی، سر جای خود بمان. من نیز همانجا ایستادم و او به درون خانه رفت. کمی بعد صدایم زد که درون خانه بروم. وقتی به داخل خانه رفتم، کیسه ی ای آورد که در آن صد سکه ی طلا بود. کیسه را به من داد و گفت: به محمد بگو که این سکه ها را برای سفرش استفاده کند. من کیسه را گرفتم و در گوشه ی لباسم گذاشتم. باز صد سکه ی دیگر به من داد و گفت: این را هم به او بده. کمی بعد صد سکه ی دیگر به من داد و گفت: این را هم به او بده. گفتم: فدایت شوم، اگر نگرانی که او چنین کاری که گفتی با تو کند، چرا برای کشتن خود او را یاری می کنی؟ برادرم گفت: وقتی من با او صله ی رحم کنم و او رشته ی خویشاوندی را پاره کند، خدا نیز رشته ی عمرش را پاره می کند. سپس پارچه ی بالشی به من داد که در آن سه هزار سکه ی نقره ی صاف و سالم بود. فرمود: این را هم به او بده. از خانه بیرون آمدم و صد سکه ی اول را به محمد دادم. محمد به شدت خوشحال شد و برای برادرم دعا کرد. کیسه ی دوم و سوم را هم به او دادم. او آنقدر خوشحال شد که گمان کردم باز می گردد و به بغداد نمی رود. آن سه هزار سکه ی نقره را نیز به او دادم. محمد راه خود را گرفت و به بغداد رفت. او در بغداد به نزد هارون رفت و او را خلیفه خواند و به او سلام کرد. او به هارون گفت: گمان نمی کردم که روی زمین دو نفر خلافت کنند؛ تا اینکه دیدم مردم موسی بن جعفر را خلیفه می خوانند و به این عنوان به او سلام می کنند. هارون به پاس این خبر مهم، صد هزار سکه ی نقره برای او فرستاد. اما خدا محمد را دچار بلای خفگی کرد، طوری که نتوانست پیش از مرگ، یک سکه از آن صد هزار سکه را به چشم ببیند و یا با دست آن را لمس کند. ترجمه ی خاطره ای از جناب علی بن جعفر، برادر شهید امروز (تغییراتی اندک در متن و محتوا اعمال شده)