مانند شمع ، قصهات از سر تمام شد
کوتاه ، مثلِ سورهی کوثر تمام شد
سیلی وزید در وسطِ کوچه ، باد شد
تا هیجده ورق زد و دفتر تمام شد
از سوختن نه ، در اثر ضربه ، شمعِ من
در پشتِ چارچوبِ همین در تمام شد
گفتم یکی نبود و چهل مرد آمدند
قصه نگفته ، قصهی مادر تمام شد
بابا کشید پارچه را روی مادرم
آهی کشید و گفت که دیگر تمام شد
پلکی زد و رسید سرِ ظهرِ واقعه
این بار ، قصه واقعا از سر تمام شد
زینب به فکرِ روزِ دهم بود بیشتر
وقتی وداعِ مادر و دختر تمام شد
وقتی که "یا بنی" به گوشِ حرم رسید
آرام گفت : کارِ برادر تمام شد
تازه شروع شد غمِ زینب به کربلا
آن لحظه که بریدنِ حنجر تمام شد
- سعید پاشازاده
#فاطمیه
•
•🌿.⇲
@joybar_roshana