دل از من بردی ای دلبر به فن آهسته آهسته تهی کردی مرا از خویشتن آهسته آهسته کشی جان را به نزد خود ز تابی کافکنی در دل بسان آنکه می‌تابد رسن آهسته آهسته ترا مقصود آن باشد که قربان رهت گردم ربائی دل که گیری جان ز من آهسته آهسته چو عشقت دردلم جا کرد و شهر دل گرفت از من مرا آزاد کرد از بود من آهسته آهسته به عشقت دل نهادم زاین جهان آسوده گردیدم گسستم رشته جان را ز تن آهسته آهسته ز بس بستم خیال تو تو گشتم پای تا سر من تو آمد , خرده خرده رفت , من آهسته آهسته سپردم جان و دل نزد تو و خود از میان رفتم کشیدم پای از کوی تو من آهسته آهسته جهان پر شد ز حرف فیض و رندیهای پنهانش شدم افسانه ی هر انجمن آهسته آهسته ملامحسن فیض کاشانی "