توکه رفتی بهار بود،
بسان ماه پشت خانه خورشید پنهان شدی و پیدایت نشد،
باران که آمد دلخوش آمدنت ،دامن به زیرش گشودم و شادی کنان که ارباب من نیز چونان بارش باران خواهد
آمد ،اما نیامدی،
به گلستان که شکوفه هایش عزم شکفتن کرده بود ،رفتم،به بالین تمام شکوفه ها
دویدم امّا نیامدی،
درخت ها که بیدار شدند،زیرسایه شان،به انتظار سایه ات ماندم،اما نیامدی و به سرم سایه نیاوردی.
به جوی ها که در جوش و خروش بود، و با آواز گنجشگان هم صدا می شدند،رفتم و در آب سینه گستردم که
شاید در قلبم آرام،همچون خنکای یک آواز دلنشین بنشینی،اما نیامدی.
به پرستوها که از کوچ می آمدند،خیره شدم،اما تو باز نیامدی،
عید آمد بابا نوئل،با دستان پرش تنها امیدم بود،اما توهدیه جامانده من بودی که
آمدنت به بهاری دگر بود و هجرانت هدیه امسالم،
وآخر ندانستم که چرا غزال خوش غزل روزگار فقط تو را آواز جدایی یاد داد، اما من همیشه منتظرت می مانم.
از نوشته های دانشجوی مامایی
مرحومه راضیه جعفریان.