از صبح تا شب به ادارات مختلف شهرمان رفتم اما مشکل من حل نشد. با این که از جانبازان جنگ بودم، اما اینقدر عصبانی شدم که به تمام مسئولین فحش دادم و گفتم: کاش داعش می آمد و شما را ..... آخر شب، فرزندم که از شرایط من ناراحت بود گفت: بابا، من امروز یک کتاب جالب خواندم. خیلی آرامش به من داد. بیا شما بخوان‌. کتاب را انداختم آن طرف و گفتم: ((همش دروغه)) و بعد خوابیدم. جوان خوش سیمایی بالای سرم آمد و گفت: دوست عزیز، چرا اینقدر ناشکری؟! مشکل شما را اگر خدا صلاح بداند حل میکند. خدا را به خاطر این همه نعمتی که داده شکر کن. نعمت ها را شکر می‌کند و........ و از خواب پریدم. خودش بود. همان جوانی که تصویرش روی جلد کتاب قرار داشت. کتاب را از گوشه اتاق برداشتم. نوشته بود: سلام بر ابراهیم. او به این کلام الهی را یاد آور شد: لَئِن شَكَرتُم لَأَزيدَنَّكُم ۖ وَلَئِن كَفَرتُم إِنَّ عَذابي لَشَديدٌ. «اگر شکرگزاری کنید، (نعمت خود را) بر شما خواهم افزود؛ و اگر ناسپاسی کنید، مجازاتم شدید است!» https://eitaa.com/kadmo_shohda_pishva