💫بخش نوزده💫
قرار بود بعد از برگشتن رجب،لباسشویی بخریم.ولی حالا معلوم نبود تا چند وقت دیگر پول دستمان بیاید.بچه ها را از خواب بیدار کردم و رختخواب ها را روی هم گذاشتم. طناب را به میخ های دو طرف اتاق بستم و به حیاط رفتم.وقتی همه لباس ها را جا به جا کردم.فهمیدم مریم و جواد نیستند.خوب که گوش کردم ،صدای خنده هایشان را از اتاق مادرم شنیدم. مثل هر روز میل به خوردن صبحانه نداشتم.به راهرو رفتم . پسته و بادام و گردو را شکستم و مغزها را داخل هاون برنجی ریختم،وقتی مغز ها را میکوبیدم،فقط به رجب فکر میکردم.تصور لحظه ای که رجب را در بیمارستان زیر ملحفه گذاشته بودند تا تمام کند،خیلی آزارم میداد.دسته هاون را محکم میکوبیدم.مغزها کمی خرد شده بودند، ولی هنوز باید نرم تر میشدند.حالا تنهاصدایی که میشنیدم،صدای گوش خراش هاون بود. این روزها خیلی سعی میکردم آرام باشم و حواسم را به چیزی پرت کنم ولی بیفایده بود. تنها تصویری که شب و روز جلوی چشمم می آمد،همان صورت باند پیچی بود.هروقت خوابم میبرد ،فقط خواب رجب را میدیدم که با همان مظلومیت ،روی تخت خوابیده است با خودم فکر میکردم اگر من جای او زخمی شده بودم،چه کار میکردم؟میتوانستم صبر کنم یا نه؟حالا دسته هاون را محکم تر از قبل میکوبیدم.برای خودم برای رجب و برای بچه هایم گریه میکردم و همین باعث ترسم شده بود.
یک دفعه متوجه الهه شدم که روی تخت نشسته بود و گریه میکرد.اصلا حواسم نبود که وقتی هاون را میکوبم،برای الهه که خوابیده است چقدر آزار دهنده است.بغلش کردم و به خودم چسباندمش،چقدر قلبش تند میزد.
دو روز بعد همراه مادر و الهه به تهران رفتیم، از آخرین باری که به ملاقات رفته بودم،دو هفته میگذشت.در همان مسافرخانه دور میدان اتاق گرفتیم. قصد داشتم چند روزی آنجا بمانم تا بیشتر از رجب مراقبت کنم. به توصیه یکی از پرستارها به بنیاد جانبازان در خیابان سمیه رفتم.چند روزی طول کشید تا کارهای اداری را انجام بدهم.بعد از تشکیل پرونده،بلاخره توانستم در هتل دزفول،ده روز اقامت رایگان بگیرم.مادر هر روز توی هتل ازالهه مراقبت میکرد تا من بتوانم به رجب برسم.مهلت اقامتمان در هتل که تمام شد به مشهد برگشتیم.
غروب یکی از آخرین روزهای پاییز بود.چند هفته ای بود که تپش قلب داشتم.آنقدر در این مدت به دکتر های مختلف رفته بودم که حوصله رفتن به درمانگاه را نداشتم.به همین خاطر در مورد بیماری جدیدم به کسی حرفی نزدم.کنار بخاری دراز کشیده بودم که ضربه آرامی به در زیر زمین خورد و بعد صدای پدر آمد که آهسته گفت:طوبی،بیداری دخترم؟ قبل از اینکه بلند شوم مریم از جا پرید و در راهرو را باز کرد.نیم خیز شده بودم،ولی با شنیدن حرف پدر دوباره خودم را به خواب زدم. گفت:مریم جان،گوشت و میوه را میذارم کنار راهرو.مامانت که بیدار شد بگو بذاره توی یخچال که خراب نشه.مریم همانطور که به طرف در اتاق میدوید فریاد زد مامانم بیداره، الان میگم بیاد.چاره ای جز بلند شدن نداشتم در اتاق را باز کردم و گفتم بفرمایین خونه. گفت:نه دخترم،میرم مسجد نیم ساعت دیگه اذانه. چشمم که به پلاستیک گوشت و میوه افتاد بیشتر خجالت کشیدم.سرم را پایین انداخته بودم و توی صورت پدر نگاه نمیکردم. وقتی رفت گوش مریم را گرفتم و گفتم: مجبور بودی بگی مامانم بیداره؟ گفت:آی ...خب خودم دیدم بیدار شدی.پس چی باید میگفتم؟مگه خودت نگفتی دروغگو دشمن خداست؟ گوشش را ول کردم و با عصبانیت گفتم:الانم میگم، ولی وقتی کسی ازت سوال نکرده چرا حرف میزنی؟ بغض کرده بود و گفت:باشه به خدا دیگه به هیچکس نمیگم شما خواب نیستی.دلم برایش سوخت دستش را گرفتم و با هم سراغ پلاستیک میوه رفتیم.گفتم:نارنگی میخوری؟یا سیب؟یا خیار؟ گفت:همش.گفتم:مگه همه رو میتونی بخوری؟ گفت:با جواد و الهه میخوریم.
#قصه_شب
#بخش_نوزده
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم