پنجمین روز شهادت پدرم یڪی اومد درِ خونہ ... یڪ آقای بود گفتیم :«بفرمایید» مرد نابینا گفت: «عباس شهید شده؟» گفتیم: «بله» گفت: «من ڪسی را ندارم، من یڪ هفته‌ای هست ڪه حمام نرفتم، این شهید من را هر هفتہ روز‌های ڪول می‌ڪرد و بہ حمام می‌برد و لباس‌هام رو می‌شست و بدون چشم داشت می‌رفت»