به حالت پیشین باز میگردد.
برخی از جانبازان که در هنگامهی جنگ نیز از برجستهگان جمع خود بوده و به خیلی از روشهای پیشگفتهی آسایشگاه اعتراض داشتند هر کدام به آسایشگاهی دیگر (عموماً در شهرهایی دور از تهران) تبعید میشوند تا بدین طریق اعتراضها فروکش کند.
همزمان با این اتفاقات، گزارشها و مستند دوست روانشناسمان به مسؤولان ریاست جمهوری وقت تحویل میگردد. بازرسی ویژهی ریاست جمهوری، نگارنده را فرا میخواند. به تبع آن بنده حدود یک ساعت با مسؤول آسایشگاهی که این اتفاقات از سال ۷۹ در آن شروع شده بود جلسهی مجادلهگون میگذارم. وی که پیش از این به دلیل اتفاقات پیشین توبیخ شده بود، در آن جلسه همهی موارد پیشگفته را تأیید کرده و همهی تقصیرها را به گردن ریاست وقت بنیاد شهید و جانبازان میاندازد. بنا میشود جلسهای با حضور بنده، دوست روانشناسمان، مسؤولان ریاست جمهوری و بنیاد شهید برگزار شود. در دقیقهی ۹۰ عذر بنده به عنوان اینکه روزنامهنگار بیارتباط با مو ضوع هستم خواسته شده و محترمانه از جلسه اخراج میشوم. جلسهی مورد نظر به شیوهی استیضاح دوست روانشناسمان برگزار شده و وی تهدید میشود اگر به روشهای خود برای افشای آنچه در آسایشگاهها میگذرد ادامه دهد، دادگاهی خواهد شد...
سال ۱۳۹۸/ بیش از ۳۰ سال از پایان جنگ گذشته. خیلی از بچههای آن سالها که پشت دیوارهای بیکسی، روزگار خود را میگذرانند، یا پیر شده یا با درد و آلام عدیده، دست و پنجه نرم میکنند و یا در کنج عزلت، میمیرند. شرایط آسایشگاههای اعصاب و روان جانبازان به زندانهای مخوف دورهی استالین شبیه شده. و در این میان از همه بدتر، آسایشگاه سعادت آباد است. طبق گزارشهای واصله، حتا روانشناسان و کارمندان خود آسایشگاه هم در ساعات غیر شیفتشان حق ورود به محوطهی حضور جانبازان و حیاط آنجا را ندارند. جانبازان به طور کامل ارتباطشان با بیرون قطع شده و کسی حق اعتراض هم ندارد. در این کش و قوس اولین اتفاق میافتد. جانباز «حسین باقرزاده» معروف به «شاه حسین» (شخصی که در ویدیوی همین پست، کلاه شاپو بر سر گذاشته) که از مراجعان قدیمی آسایشگاه بوده و از شور و نشاط عجیبی نیز برخوردار بود و گرما بخش همهی آن برنامههای شاد در آسایشگاه به شما میرفت، در نمازخانهی آن مکان خود را حلقآویز میکند. اقدامی که به گفتهی خیلی از کارشناسان خبره، ممکن است بعد از این شاهد اپیدمی شدن آن در جمع جانبازانی که به دلیل این محدودیتها دچار افسردهگیهای مزمن شدند باشیم.
«شاه حسین» شروع تازهی یک قصه است. قصهای که فصلهای پیشین آن به همین ترتیب به پایان رسیده بود. هنوز پشت دیوارهای مخوف این آسایشگاهها «شاه حسین»هایی هستند که نقشهای اصلی این قصه را بازی میکنند. نقشهایی که کاراکتر شکست خوردهی آن ماییم که خفقان مرگ گرفتهایم و پیروز شهید شدهاش، «شاه حسین»ها. جانبازانی که یک عمر را به بازی گرفتند. دنیا و بازی. عمر و بازی. جان و بازی...