ی - پیکر شهید علایی رو هم بیارید باز کنید. جا می خورم. تابوت را که روی سه تابوت دیگر است، می آورند وسط سالن. پرچم را از روی آن می کشند. همه می نشینند. انگشت ها را می گذارند روی تابوت و ... فاتحه. درِ تابوت باز می شود. بدنی به درازای کامل یک انسان، داخل آن قرار دارد. کفن را بیرون می آورند و روی زمین می گذارند. باز که می کنند، مات می مانم. بدنی کامل مقابلم دراز کشیده است. نیمه سالم. می گویند هر سه تای اینها را در منطقه طلائیه، همان جایی که زمستان سال 62 آتش و خون بود، یافته اند. حاجی می گوید: - هنگامی که بچه ها پیکر شهید عبدالله علایی کاشانی رو پیدا می کنند، هنگام درآوردن از خاک، بیل به گردن او اصابت می کند و پنج - شش قطره خون از محل زخم بیرون می زند. قبل از این که درمورد چگونگی پیکر شهید به خانواده اش چیزی بگیم، چندتایی از بچه های سپاه رفتند خونه شون و از مادرش درباره حال و هوای معنوی عبدالله سوال کردند. او گفته بود هیچ وقت غسل جمعه اش ترک نمی شد، خیلی مقیّد بود به خواندن زیارت عاشورا و مدام به زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) می رفت. نمی دانم چه بگویم. سریع زانو بر زمین می گذارم و برگردنش که خاک روی آن را فراگرفته، بوسه می زنم. چند عکس که می اندازم، فیلم تمام می شود. بدن را داخل پارچه ای سفید می گذارند و با یک صلوات به محل قبلی منتقل می کنند. خیلی عجولانه از حاجی بیرقیف آشنا، سیداحمد حسینی، رنگین و همه بچه های معراج شهدا تشکر می کنم. با گلعلی خداحافظی می کنم و سریع می روم به عکاسی در میدان فردوسی تا هرچه زودتر عکس هارا ظاهر کنم. خیلی اضطراب دارم که نکند عکس ها خراب شده باشند. نکند نور کافی نبوده باشد، نکند ... و چندتایی از آن عکس ها می شوند این که می بینید. راز شهید عبدالله علایی کاشانی وَلوَلِه ای در بین بچه های معراج و تفحص افتاده بود. هر کس چیزی می گفت،هر کس به نوعی آن را تفسیر می کرد. آن را همراه بقیه شهدا تشییع کرده بودند. می گفتند آن یکی با بقیه فرق دارد . کلافه شده بودم. طاقتم تمام شده بود. باید خودم از نزدیک می دیدم. حرف هیچکس را قبول نداشتم. آنروز در معراج الشهداء ، وقتی بدن شهید «عبدالله علایی کاشانی»را روی پارچه ای بر روی زمین پهن کردند،لبان همه بر صلوات می چرخید. پس از سیزده سال اندام به هم متصل بوده،انگشتان پا،دستها و گردن .فقط سر جدا بود. و اسکلت شده بود،ولی گردن کاملاًوجود داشت. بدن سنگین بود و پر. حاجی بیرقی مسوول معراج شهدا،می گفت: این شهید را بچه های گروه تفحص لشگر 14 امام حسین (علیه السلام) از منطقه طلائیه که سال 62 عملیات خیبر در آنجا جریان داشته،پیدا کرده اند. کسی که او را پیدا کرده بود،می گفت:«وقتی داشتیم با بیل دستی اطراف او را خالی می کردیم،لبه ی بیل به کردنش اصابت کرد و در کمال حیرت،جلوی چشمان گرد شده ما ،پنج قطره خون از گردن او بر خاک جاری شد... بلا فاصله خم شدم و بوسه ای بر او زدم. محلی را که خون از آن جاری شده بود را بوسیدم و بوئیدم. خیلی مشتاق بودم درباره او بدانم و اینکه چگونه به این مقام رسیده که پیکرش پس از 13سال سالم بماند. و تازه بعد از این مدت،خون هم از گردنش جاری شود. حاجی میگفت: وقتی شهید را آوردند تهران و ماجرا را برای ما تعریف کردند. رفتیم پهلوی خانواده اش که در چهارراه مولوی تهران زندگی می کردند. به او نگفتیم که پیکر،سالم بود و چنین اتفاقی افتاده،فقط خواستیم یک مقدار از روحیات و حالات معنوی عبدالله برایمان تعریف کند. که گفت:عبدالله همیشه به زیارت عاشورا ارادت خاصی داشت و همیشه می خواند،او هیچگاه غسل جمعه اش را ترک نمی شد. و به زیارت حضرت عبدالعظیم تَقید خاصی داشت ... و تا حدودی فهمیدیم که راز عبدالله در چی بود. محمود روغنی شوهرخواهر شهید من سال ۱۳۵۱ داماد این خانواده شدم. پدرزنم فروشنده لوازم خانگی بود. ایشان بعد از مدتی زندگی در کاشان با خانواده به تهران رفت و در میدان اعدام کاسبی کرد. آن موقع عبدالله نوجوان بود. در زمان انقلاب وقتی مردم در پادگان‌ها ریختند یادم می‌آید عبدالله آنقدر جثه ‌ریزی داشت که وقتی یک اسلحه از پادگان با خودش آورد نمی‌توانست با اسلحه از دیوار پایین بپرد. یادم است یک روز عبدالله در نوجوانی با دوستانش به کاشان آمد که از اماکن تاریخی کاشان دیدن کنند. آن موقع با روحیاتی که در وجود عبدالله دیدم حس کردم که ایشان از مبارزان انقلاب خواهد شد. بعد از تشکیل سپاه، شهید با دیپلم گزینش سپاه شد. قبلش هم کمیته‌ای بود. وقتی کمیته می‌رفت تمام خوراک و پوشاک، ملحفه، تاید و حتی میوه‌اش را از خانه می‌برد و از هیچ وسیله کمیته برای خودش استفاده نمی‌کرد. از لحاظ عاطفی خیلی به مادرش وابسته بود و کمکش می‌کرد. موقعی که عبدالله می‌خواست از عشرت آباد سابق که اکنون پادگان ولی‌عصر(عج) نام دارد به جبهه اعزام شود به خاطر شغل امنیتی که داشت و محافظ موسوی اردبیلی بود، به او اجازه رفتن