⭕️کلاس هشتم بود. سال چهل و هشت، چهل و نه. فامیل دورشان با چند تا بچه‌ی قد و نیم قد از عراق آواره شده بود. هیچی نداشتند؛ نه جایی، نه پولی. هفت هشت ماه پا پی صندوق‌دار مسجد لُرزاده شده بود. می‌گفت: "بابا یه وام بدین به این بنده‌ی خدا هیچی نداره. لا اقل یه سرپناهی پیدا کنه گناه داره." حاجی هم می‌گفت: "پسرجون! وام میخوای، باید یه مقدار پول بذاری صندوق. همین." آن قدر گفت تا فامیل پول گذاشتند صندوق. همه را بدهکار کرد تا یکی خانه دار شد...